کلید اسرار صفحه 74

صفحه 74

طغیان

پیرمرد جثه ای نحیف و صورتی استخوانی داشت. عمامه ی ساده ای به سرش بسته بود و عبایی وصله دار بر دوش گرفته بود. آن روز هم مثل همیشه عازم زیارت امامزاده محمد عابد بود. امامزاده نزدیک شهر اراک بود. زیارتش که تمام شد پای پیاده به منطقه ی گراو در پایین شهر اراک رفت. آن جا مزرعه ی کوچکی داشت. کنار باغش آب انباری برای استفاده ی عموم ساخته بود. درآمد باغ را صرف فقرا و نیازمندان می کرد. وقتی به مزرعه رسید مرد کشاورزی نفس زنان به او نزدیک شد و گفت:

- آقا سلام علیکم.

- علیکم السلام آقا صفر علی چه خبر؟

- آقا مشکلی پیش آمده!

پیرمرد او را نگاه کرد و گفت:

- چه مشکلی؟

- داشتم باغ را آبیاری می کردم. یک مرتبه آب بند آمد!

- مگر نوبت آب ما نیست؟

- چرا اما وقتی سرقنات رفتم دیدم محمدرضا خان جلوی آب را بسته تا به باغ خودش برود!

پیرمرد با لحنی آرام گفت:

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه