کلید اسرار صفحه 82

صفحه 82

کبک دری

جنگ جهانی دوم به پایان رسیده بود. پس از سال ها اسارت در زندان کابل به شهر مزار شریف تبعید شدم. قرار بود دو ماه در این شهر بمانم و بعد به شهر خلم انتقال داده شوم. به محض ورود مرا به خانه ی خواجه نعیم رئیس شهربانی مزار شریف بردند. از قبل او را می شناختم. آن زمان رئیس پلیس کابل بود. مرا که دید با لحنی احترام آمیز گفت:

- جناب شیخ بهلول! خوش آمدید. در کابل که من شما را زندانی کرده بودم به دستور شاه و نخست وزیر بود. مجبور بودم اطاعت کنم. آن روز من اختیاری که امروز دارم نداشتم. شما به حکم من در مزار شریف آزادید و منزل من محل استراحت شماست. اما خواهش می کنم بدون ضرورت در کوچه و بازار گردش نکنید و بدون مشورت با من دعوت کسی را برای مهمانی قبول نکنید. در ضمن بدون صلاحدید من به مجلس روضه خوانی شیعه های شهر نروید.

روزها و هفته ها به سرعت می گذشت. زمستان سرد مزار شریف از راه رسید. یک روز جمعه که هوا بسیار سرد بود و باد شدیدی می وزید خواجه

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه