کلید اسرار صفحه 85

صفحه 85

داستان خوشبختی

بازار تهران شلوغ بود. زن وارد یکی از حجره های تیمچه ی فرش شد و به جوانی که پشت میز نشسته بود گفت:

- پسر حاجی پدرت کی می آید؟

- چند دقیقه دیگر. کاری داشتید؟

- با خودش کار دارم. منتظر می مانم.

زن این را گفت و از حجره بیرون رفت. جوان او را شناخت. سه ماه قبل برایش قالی ابریشم دو متری زده بودند. خانه اش پشت بازار بود. جوان دوباره مشغول حساب و کتاب شد. کمی بعد سربلند کرد و پدرش را دید که بیرون حجره در حال صحبت کردن با زن بود. زن موقع حرف زدن گریه می کرد. بعد از رفتن او پدر وارد حجره شد.

جوان بلند شد و سلام کرد.

- زود آمدید بابا؟

- نگران سفارش مشتری بودم. قالی لچک ترنج رفو شد؟

- اسماعیل را فرستادم از کارگاه بگیرد.

- خوب کاری کردی!

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه