- سرآغاز 1
- در هواپیما 4
- استقرار در هتل 9
- زیارت حرم پیامبر (ص) 13
- به سوی بقیع 42
- در هتل 44
- دنباله ماجرا 92
- به دنبال راه حل 108
- ادامه گفتوگو 112
- بقیه ماجرا 121
- به دنبال راه نجات 147
- خاطرهای از افغانستان 154
- بازگشت به پاکستان 163
- به سوی مسجد شجره 169
- زیارت خانه خدا 172
- بازدید از عرفات و مشعر و منا 174
- بازگشت از سفر 220
ادامه گفتوگو
روز سوم هنگام عصر، به منزل فدا حسین رفتند، جوانی پشت در آمد و با تعجب نگاهی به آنها کرد و بدون آنکه برای ورود به خانه تعارف کند، با عجله درِ خانه را بست و رفت. آنها از چنین برخوردی تعجب کرده بودند که چه اتفاقی افتاده که او این طور وحشت زده شده بود؟
اما پس از لحظاتی درِ خانه باز شد؛ این بار خود فدا حسین بود که با دیدن آن دو نفر با خوشرویی خوشآمد گفت و آنها را به داخل خانه راهنمایی کرد و از برخورد فرزندش پوزش خواست وگفت: چند روز پیش در اسلامآباد، یکی از علمای شیعه- که از دوستان من بود- به وسیله گروهی که خود را مدافع صحابه قلمداد میکنند، ترور شد؛ به همین جهت، پسرم از دیدن چهره شما چون آشنا نبودید وحشت کرد. آنگاه گفت: من در خدمت شما هستم اگر پرسشی دارید بفرمایید.
ابوزید گفت: بحث دیروز ما درباره اصحاب اخیار رسول خدا(ص) بود، اما شما مدعی شدید که همه اصحاب، عادل و پارسا نبودند؛ بلکه فقط افراد خاصی