- سرآغاز 1
- در هواپیما 4
- استقرار در هتل 9
- زیارت حرم پیامبر (ص) 13
- به سوی بقیع 42
- در هتل 44
- دنباله ماجرا 92
- به دنبال راه حل 108
- ادامه گفتوگو 112
- بقیه ماجرا 121
- به دنبال راه نجات 147
- خاطرهای از افغانستان 154
- بازگشت به پاکستان 163
- به سوی مسجد شجره 169
- زیارت خانه خدا 172
- بازدید از عرفات و مشعر و منا 174
- بازگشت از سفر 220
در هتل
ساعت، 9 شب به وقت مدینه را نشان میداد که درِ اتاق آقای شهیدی به صدا در آمد. رستمی مدیر کاروان بود. رو به او کرد و گفت:
حاجی، دو نفر با چفیههای قرمز، جلو در ورودی هتل شما را میخواهند. آقای شهیدی سراسیمه پرسید؟ چه شده؟ مگر از بچهها خطایی سر زده؟ مگر همه جوانان کاروان در هتل نیستند؟
رستمی گفت: چرا، همه هستند.