داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 114

صفحه 114

غلامی خاشع و خاضع

آورده‌اند، بزرگی گفت: در مسجدالحرام طواف می‌کردم. گفتم غلامی را دیدم که با خضوع و خشوع نماز می‌کرد و باکسی سخن نمی‌گفت. با خود گفتم: از این غلام بوی آشنایی می‌آید؛ پس به او گفتم: ای بنده خدا! توقّف کن تا باتو سخنی بگویم. گفت: از خواجه خود اجازه ندارم، امشب از خواجه خود دستوری می‌خواهم و فردا سخن تو را می‌شنوم. به او گفتم:

به این طریق که نماز به جا می‌آوری و طواف می‌کنی، می‌دانم که در نزد خدا قرب و منزلتی داری، هیچ حاجتی از خدای تعالی خواسته‌ای که اجابت شده باشد گفت: آری، روزی در مناجات گفتم: خداوندا! یکی از اهل عذاب را به من بنما تا او را ببینم. آوازی برآمد که به فلان وادی برو.

چون به آن جا رسیدم شخصی را دیدم که تمام اعضای او سیاه شده و آتش در روی او افتاده و مار عظیمی بر او پیچیده، هر لحظه او را زخم می‌زند.

گفتم: ای بدبخت! تو در دنیا چه عمل داشته‌ای که به این عذاب گرفتار شده‌ای؟ گفت: من حجاج بن یوسفم. برای ظلم و تعدّی که بر مسلمانان کرده‌ام، مرا عذاب می‌کنند. و این عذاب که حال مشاهده می‌کنی برای آن است که روزی بر عالمی ظلم کردم و او را رنجانیدم.(1)

سفارش به تقوا

موسم حجّ بود. عبدالملک خلیفه هم به قصد حجّ در مکّه بود. روزی در مجلس خود بر تخت نشسته بود و اشراف از هر قبیله حضور داشتند.


1- . کلیات جامع التمثیل، ص 186 و 187
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه