داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 133

صفحه 133

می‌کنند و به تو تقرّب می‌جویند. خدایا! در نزد من چیزی بزرگ تر و پر اهمیت‌تر از جانم وجود ندارد؛ پس آن را از من قبول کن. ناگهان شیهه‌ای کشید، من به او نزدیک شدم، دیدم قالب تهی‌کرده است.(1)

سوز و گداز

روزی شبلی به راه بادیه می‌رفت. جوانی را دید همچون شمع مجلس قد برافراشته و شاخه چندی نرگس به دست گرفته و قصبی بر سر بسته و نعلین به پا کرده و خرامان با لباس فاخر و با ناز و تکبّر چون کبکی ایمن از باز، قدم بر می‌دارد. شبلی از سر مهر نزد او رفته، گفت: این جوان زیبنده! چنین گرم از کجا می‌آیی و عزم کجا داری؟

جوان گفت: از بغداد می‌آیم، صبحگاه از آن جا بر آمده و اکنون راه دشواری در پیش دارم (به زیارت حرم الهی می‌روم).

شبلی گوید: پنج روز در راه بودم و به سوی خانه خدا حرکت می‌کردم؛ وقتی به حرم رسیدم، دیدم یکی مست افتاده چهره‌اش زرد شده و ضعیف و ناتوان گشته، دل از دست داده و بیم‌جان باخته.

دیدم همان جوان است که در بیابان دیده بودم. تا مرا از دور دید، آهسته و نالان از پیش کعبه آواز داد و گفت: شبلی مرا می‌شناسی؟ من همان جوان زیباروی و زیبا پوش هستم که در فلان جا دیدی.

جوان بسیار برای من اکرام کرد و دری به رویم گشود و در هر ساعت گنجی به من داد. هر دم آن چه جستم بیشتر به عمق کار پی‌بردم.

کنون چون آمدم با خود به یک باربگردانید بر فرقم چو پرگار

-2


1- . هدایة السالک، ص 169
2- رحیم کارگر، داستان‌ها و حکایت‌های حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه