داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 154

صفحه 154

از رحمت خدا مأیوس نباش

مالک بن دینار گوید: سفر حجّ کردم، جماعتی را در عرفات دیدم. به خود گفتم: کاش می‌دانستم حجّ کدام یک از اینها مقبول است تا او را تهنیت بگویم و حج کدام یک مردود است تا او را تعزیت بدهم. در خواب دیدم گوینده‌ای می‌گوید: خداوند همه این جماعت را به نعمت مغفرت معزّز فرموده، مگر محمدبن هارون بلخی را که حجّ او مردود است. زمانی که صبح شد، به نزد اهالی خراسان آمدم و از ایشان احوال محمدبن هارون بلخی را پرسیدم، گفتند: آن مردی عابد و زاهد است. او را در خرابه‌های مکّه باید پیدا کنی. بعد از گردش زیاد او را در خرابه‌ای دیدم که دست او در گردنش بسته و زنجیر در پاهایش بود و او در حالت نماز است. همین که مرا دید، پرسید: تو کیستی؟ گفتم: مالک بن دینار. گفت: خواب دیده‌ای؟

گفتم: آری، گفت: هر سال مردی صالح مثل تو در خصوص من خواب می‌بیند.

گفتم: سبب این امر چیست؟

گفت: من شراب می‌خوردم، مادرم هم مانع می‌شد، روزی من با حالت مستی او را اذیت فراوان کردم و ... پس از آنی که از مستی به حال آمدم زنم مرا خبر دار کرد که به چنین کار بدی دست زده‌ام. آن دست خودم را بریدم و پایم را به زنجیر بستم و هر سال حجّ می‌کنم و دعا و استغاثه می‌نمایم و می‌گویم: «ای کاشف همّ و غمّ! شفا ببخش همّ و غمّ مرا و راضی فرما مادر مرا تا از جرم و تقصیر من عفو کند». این قدر بدان که بعداً از عمل خود دست کشیدم و 26 غلام و کنیز آزاد کردم و ... مالک گوید: گفتم ای مرد! نزدیک بود با این عملت تمام روی زمین را بسوزانی.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه