داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 189

صفحه 189

دستبند را در دست خویش ندیدم. گفتم: چگونه می‌شود که یادگار مادرم را نمی‌بینم. حور جنّت گفت: از آن مپرس، همین فرستادی و همین را برایت باز پس دادند. هرچه فرستاده بودی همان را باز این جا نزدت آوردیم. اگر در دنیا همه آنچه که هست از آن تو باشد، هر چه از آن به این‌جا فرستی، همان برایت می‌رسد.(1)

آتش بلا

عطاف گفت: روزی گرد کعبه معظّمه طواف می‌کردم و با هوای نفس مصاف می‌نمودم که آواز بانویی به گوش من آمد که می‌گفت:

«یا مالک یوم الدین والقضاء وخالق الأرض والسماء، إرحم أهل الهوی واستقلهم من عظیم البلاء انّک سمیع الدعاء».

عطاف گفت:

در وی نگریستم او را دیدم در حسن بر صفتی که چشم جادوش به ناوک غمزه، جگر اصفیا خستی و عنبر گیسویش دام هوا بر پای وقت اولیا بستی. به او گفتم: ای لطیفه یزدانی و ای سرمایه حیات! از خدای، شرم نداری که پرده از پیش اسرار برداری، خصوصاً در چنین جایگاه با عظمت و در چنین بارگاه با هیبت؟

گفت: إلیک عنّی یا عطاف! تو را که آتش بلا نسوخته است؛ بلکه این آتش در کانون دلت نیفروخته است، از این سر چه خبر و از این معنا چه اثر؟

گفتم: حبّ چیست؟ گفت: عشق از آن عیان‌تر است که به قول عیان


1- . حکایتهای شهر عشق، ص 161 و 162
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه