داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 190

صفحه 190

شود؛ چون آتش در سنگ مکمون است و چون درّ در صدف مکنون.

چون عیان شود، در ارکان وجود پنهان شود و جان بسوزد. درد عشق بی‌درمان است و بیابان عشق بی‌پایان.(1)

پیر زن حاجی

عارفی گوید: سالی از سال‌ها به حجّ می‌رفتم. آن جا که وداعگاه بود، زنی را دیدم پیر و ضعیف که بر چهار پایی ضعیف نشسته بود. مردم گرد او در آمده و می‌گفتند: برگرد که خدای تو را رحمت کند، راهی سخت است و تو بس ضعیفی و چهار پایت خوب نیست.

او می‌گفت: نه چنان آمده‌ام که برگردم. من نیز گفتم: برگرد که تو را مصلحت نیست بی‌ساز و برگ در بادیه رفتن. به من نیز همان جواب را داد. رفتیم، چون به میان صحرا رسید، آن چهار پای او بماند و حرکت نکرد. مردم همه بگذشتند و او را رها کردند. من نیز خواستم بگذرم که این خبر یادم آمد که رسول علیه السلام فرموده‌اند: «مؤمن احقّ به مؤمن است از پدر و مادرش. چون گرسنه ماند طعامش بدهد و چون برهنه بود، لباس بپوشاند و اگر ترسان بود او را ایمن گرداند و اگر مریض شد، عیادتش کند و اگر مرد به تشیع جنازه‌اش برود».

باز ایستادم و به او گفتم: نه تو را گفتم که میا که راه سخت است و چهار پایت ضعیف؟ گوش به حرفم ندادی.

سر به سوی آسمان کرد و گفت: بار خدایا! نه در خانه خودم رها کردی، نه به خانه خود مرا رساندی؟ به عزت و جلال تو که اگر دیگری این کاری که تو کردی می‌کرد، شکایت از او جز به تو نمی‌کردم.


1- . لوایح، ص 103، داستان عارفان، ص 50 و 51
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه