داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 32

صفحه 32

به موقف عرفات ایستاده خلق دعاخوان‌من از دعا لب خود بسته، گفت و گوی تو کردم

فتاده اهل منا در پی منا و مقاصدچو جامی از همه فارغ، من آرزوی تو کردم(1)

خدا هم قبول کرد

صحرا را برف فرا گرفته بود و در چنان روزی ذوالنون عزم صحرا کرد.

گبری از ایمان بی‌خبر را دید که دامنی ارزن به سر افکنده در برف می‌رفت و به صحرا روان بود. هر جا می‌دوید دانه می‌پاشید.

ذوالنون گفت: ای دهقان زاده! در این پگاه از چه این ارزن می‌پاشی؟

گفت: برف همه جا را فرا گرفته و عالم در برف نهان شده، چینه مرغان در این دم ناپدید است. این چینه را برای مرغکان می‌پاشم تا شاید خداوند بر من رحمت آورد.

ذوالنون گفت: چون تو ازخدا بیگانه‌باشی، از تو این‌را نخواهدپذیرفت.

گفت: اگر نپذیرد، خدای این را ببیند؟

گفت: بیند، گفت: همین مرا بس باشد.

سال دیگر ذوالنون به حج رفت، چشمش به آن گبر افتاد که عاشق آسا در طواف است. گفت ای ذوالنون چرا گزاف گفتی؟ گفتی او نپذیرد ولیک بیند؛ ولی هم دید و هم پسندید و هم نیک پذیرفت.

هم مرا در آشنایی راه دادهم مرا جان و دلی آگاه داد

هم مرا در خانه خود پیش خواندهم مرا حیران راه خویش خواند

مرا در خانه خود همخانه کرد واز آن همه بیگانگی باز رستم. ذوالنون از آن سخن در شگفت شد و از جای برشد. گفت: خدایا! چنین ارزان می‌فروشی؟ گبری چهل ساله را به مشتی ارزن از گردنش باز کنی. دوستی خود را به دشمن می‌دهی و این را ارزان به ارزنی می‌بخشی؟ هاتفی از بالا او را آواز داد: هر که او را خواند، حق بود. اگر بخواند نه برای علتی است و اگر براند نیز نه به علتی است.

کار خلق است آنکه ملت ملت است‌هر چه زان درگه رود بی‌علت است(2)

خدای خانه

شخص عارفی از اولیاء اللَّه اراده حج نمود. پسری داشت، پرسید: پدر جان کجا اراده داری؟ گفت: به زیارت بیت اللَّه می‌روم.

پسر خیال کرد که هر کس خانه خدا را ببیند، خدا را هم خواهد دید، گفت: پدر جان مرا نیز همراه خود ببر. پدر گفت: صلاح نیست تو را ببرم.

پسر اصرار و ابرام کرد، ناچار او را نیز همراه خود برداشت تا به میقات رسیدند. احرام بستند و لبیک گویان داخل حرم شدند، به محض ورود. آن پسر چنان متحیر شد که فوراً بر زمین افتاد و روح از بدنش مفارقت کرد.

عارف را دهشت احاطه کرده، گفت: کجا رفت فرزند من؟ چه شد پاره جگر من؟ ازگوشه بیت صدایی بلند شد: تو خانه را می‌طلبیدی، آن را یافتی؛ ولی پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید. او هم به مراد خود رسید.

در این هنگام از هاتف صدایی شنید که می‌گفت:


1- . موسوی زنجان رودی، حکایتهای شهر عشق، ص 111 و 112.
2- . موسوی زنجان رودی، حکایتهای شهر عشق، ص 111 و 112.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه