داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 41

صفحه 41

من به مکه آمد و اسلام خود را ظاهر ساخت.(1)

انیس واقعی

سفیان ثوری می‌گوید: من سه سال تمام در مکه معظمه اقامت داشتم.

شخصی از اهل مکه هر روز وقت ظهر به کعبه می‌آمد و طواف به عمل می‌آورد و دو رکعت نماز می‌خواند؛ سپس نزد من می‌آمد و به من سلام می‌کرد و می‌رفت تا این که میان من و او الفتی پیدا شد. از این رو من به منزل او تردد می‌کردم تا آن که او را مرضی عارض شد، مرا دعوت کرد.

وقتی که من حاضر شدم، گفت: تو را وصیت می‌کنم همین که مردم، تو خود مرا غسل بده و بر من نماز بخوان و مرا دفن کن و همان شب مرا در قبر تنها مگذار و در وقت آمدن نکیر و منکر مرا تلقین بده. من هم تمام وصیت او را قبول کردم، چند روز نگذشت تا این که از دنیا رفت. من گفته‌های او را به عمل آوردم و در نزد قبر او بیتوته کردم. میان خواب و بیداری بودم که دیدم از بالای سر من هاتفی ندا کرد:

«یا سفیان! لا حاجة لنا الی حفظک ولا الی تلقینک ولا الی انسک، لأنا انسناه ولقناه»؛ «ای سفیان! حاجتی به مراقبت و تلقین و انس تو نیست، برای این که ما خودمان مأنوسش هستیم و خودمان او را تلقین می‌دهیم».

پس از خواب بیدار شدم ولی کسی را ندیدم، وضو ساختم و نماز گزاردم تا دوباره به خواب رفتم. او را در خواب دیدم چنان چه دیده بودم تا سه مرتبه، دانستم که خواب من رحمانی است و شیطانی نیست. پس


1- . سدید الدین محمد عوفی، جوامع الحکایات و لوامع الروایات، ص 287
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه