داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 75

صفحه 75

رفقایش سخت پریشان شدند و می‌گفتند: مدت‌ها زحمت کشیدیم و تدارک سفر مکه دیدیم و قریب یک ماه در راه صدمه‌ها دیدیم و ما نمی‌توانیم مراجعت کنیم.

آقای بلادی فرمود: چون شدت اضطراب شیخ را دیدم برایش رقت نمودم و برای این که مشغول و مأنوس شود مسجد خود را در اختیارش گذاشته، خواهش کردم در آن جا نماز جماعت بخواند و به منبر رود. قبول کرد و شب‌ها بعد از نماز منبر می‌رفت. سپس خودش روی منبر و رفقایش در مجلس با دل سوخته، خدا را می‌خواندند و ختم «امن یجیب» و توسّل به حضرت سید الشهداء علیه السلام را می‌گفتند، به طوری که صدای ضجه و ناله ایشان هر شنونده‌ای را منقلب می‌ساخت.

پس از چند شب که با این حالت پریشانی خدا را می‌خواندند و می‌گفتند ما نمی‌توانیم برگردیم و باید ما را به مقصد برسانی، ناگاه روزی از طرف کنسول گری انگلیس دنبال آنان آمدند و گفتند بیایید تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالی رفتند و اجازه گرفتند و حرکت کردند.(1)

خواب مادر

شیخ عبدالکریم آل محی الدین حکایت می‌کرد که: مادرم روزی خطاب به من گفت: خواب دیدم که امام عصر (عج) به دنبال تو فرستاده و تو را با خویش به حج خانه خدا برده است. مدتی از این جریان گذشت و خواب مادرم را فراموش کردم تا آن که یک روز میرزای شیرازی کسی را


1- . داستانهای شگفت، ص 157 و 158
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه