داستان‌ها و حکایت‌های حج صفحه 88

صفحه 88

سلام گفت و نشست. شیخ حسن گوید: از آمدن او هیبت برمن غالب شدو مبهوت شدم و قدرت بر سخن گفتن نداشتم. پس او با من سخن گفت به کلامی که یاد ندارم، سپس برخاست و چون از خیمه بیرون رفت، چیزی که امید آن را داشتم به خاطرم رسید. باعجله تمام برخاستم، پس او را ندیدم و از اصحاب خود پرسیدم، گفتند: ما کسی را ندیده‌ایم که داخل خیمه شما شده باشد.(1)

یک طاقه گل سرخ

میرزا محمد استرآبادی گفت:

شبی در حوالی بیت اللَّه الحرام مشغول طواف بودم، ناگاه جوان نیکورویی را دیدم که مشغول طواف بود. چون نزدیک من رسید یک طاقه گل سرخ به من داد (آن وقت موسم گل نبود) من آن گل را گرفتم و گفتم:

این از کجاست، ای سید من!؟

فرمود: از خرابات برای من آورده‌اند. آن گاه از نظر من غایب شد و من او را ندیدم، بعداً متوجه شدم، آن آقا، کسی نبود جز مولای خوبان حضرت صاحب الزمان علیه السلام.(2)

یا ابا صالح!

شخصی به نام شیخ قاسم بسیار به حج می‌رفت و از مسافرت‌هایش خاطرات شیرین داشت، می‌گفت: در یکی از سفرهایم یک روز از پیاده‌روی خسته شدم. به سایه درختی رفتم تا چند لحظه‌ای استراحت کنم،


1- . نجوم السماء، ص 7
2- . منتهی الآمال، ج 2، ص 474؛ فوائد الرضویه، ص 465
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه