حدیث قافله‌ها صفحه 53

صفحه 53

بیرون آمدیم به یک صحرا رسیدیم، دره‌هایی و از همه سمتِ جاده علفِ زیاد، از مدینه که بیرون آمدیم همه روزه به سمت مشرق و شمال، باد بسیار خنک می‌آمد و شب هم بسیار خوب بود، دو فرسخ دیگر که آمدیم میان همان صحرا دو ساعت و نیم به غروب مانده منزل کردیم،

پنج شنبه، نیم ساعت به آفتاب مانده راه افتادیم، همه جا راه صاف، مثل سیاه پرده و اطراف کوه کوچک سیاه رنگ، مثل خورده کوههای پهلوی زندان خوان. سه فرسخ دیگر که آمدیم افتادیم به یک دره‌ای، دو طرف کوه کوچک، درختهای خار مغیلان، عولج زیاد بزرگ، یک رودخانه خشکی و لکن یک ذرع و سه چارک که می‌کندیم آب خوش گوار بیرون می‌آمد. به قدر هزار قدم بالا رفتم، چشمه آب بسیار خوب که همه حاج از آنجا آب می‌آوردند.

مسابقه تیراندازی

سه ساعت به غروب مانده آمدیم منزل، محمد امیر آمد منزل بنده، که اینجا جای تفنگ انداختن است، آن شرطی که کرده‌ایم اینجا جاش هست، تفنگ هاش را با غلام‌هاش آورده، این بنده [گفتم] کتاب را دو روزی بود که ننوشته بودم و حال می‌نویسم، شما بروید نشانه بگذارید تا دو تیر تفنگ انداختید، بنده هم می‌آیم، او رفت قدری از چادر بنده بالاتر، به قدر یک دست کاغذ داد بردند به سنگ زدند. به قدر یک صد قدم می‌شود، دو، سه تیری انداخت، بنده تفنگ گلوله زن را برداشتم با کیسه کمر، سه پایه مشک را روی هم گذاشته تفنگ را دیاغ کردم، همان تیری که پر بود انداختم، از میان نشان خورد. دوباره تفنگ را پر نمودم باز به همان تیر [خورد] پشت هم چهار تیر نشان را زدم، نشان زرّه زرّه شد.

تمام حاج و امیر جمع شده‌اند، البته قریب به پانصد نفر آدم جمع شده است، بنده خواستم دیگر تفنگ نیندازم، امیر باز اصرار کرد دو تیر دیگر باز زدم، آدم‌ها با خودش می‌انداختند از چپ و راست نمی‌زدند تفنگ‌ها، دیدم میان مردم پر خجل شده است به او گفتم تفنگ‌های شما بد است و خودت خوب می‌اندازی، تفنگ خودم را باز پر نمودم دادم روی سه پایه گذاشت، نشانش دادم با قراول جفت بکن، انداخت، چهار انگشت بالا

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه