حدیث قافله‌ها صفحه 54

صفحه 54

زد، دو دفعه تفنگ را پر کردم، گفتم قدری زیر نشانه را به پا، انداخت، نشانه را زد که، رد نشد، قدری حال آمد دیگر ما نینداختیم، تفنگ چی‌ها بنا کردند انداختن، قریب به پانصد تیر انداختند نزدند، سه نفر سرباز با یک سلطان از نظام رومی همراه بود.

آنها زیاد تعجب می‌کردند، من گفتم این‌ها تفنگ اندازی نیست، اگر تفنگ انداختن قبله عالم روحنا فداه را ببینید چه خواهید کرد، و بنده زاده هم یک تیر انداخت، او هم زد، از آنجا رفتیم جلو چادر به قدر پنجاه، شصت نفر نشستیم چای خوردیم، تفنگ چی‌ها [ی] عرب را امیر هر کدام سه، چهار تکّه قندی که از برای چای خورد کرده بودند داد، بعد از چای خوردن رفتند منزل هاشان، قریب به غروب بنده تفنگ را با قالب گلوله‌اش فرستادم برای امیر، او تفنگ را پس فرستاده بود که بعد هم نزاع داریم، تفنگ مال من است ان‌شاءاللَّه کنار دریا که رسیدیم از جنگ خلاص شدیم، به من بدهید، حالا با شما کار داریم.

بیست و یکم، نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده روانه شدیم، دو طرف کوه دره‌ای [با] سنگ صاف، گاهی دویست قدم و درخت‌های خار مغیلان، به قدر چهار ساعت که راه آمدیم صحرا شد، سمت مغرب آمدیم، شب بی آب ماندیم، علف نه آنقدر است که بتوان گفت!! از همه جور علف، و گل‌های رنگ به رنگ زیاد و درخت هم تمام شد.

جمعه بیست و سوم یک ساعت به آفتاب مانده روانه شدیم، جای بسیار خوب، روز پیش باران آمده بود، زمین سبز و خرم و گل‌ها فراوان، همه جور [و] بسیار.

سه ساعت که از روز رفت رسیدیم به یک جای سنگی که یک ذرع از زمین گود بود، شن نرم بالای سنگ‌ها گودال‌ها کنده بودند، آب شیرین صاف بسیار خوب داشت، بعد رفته [می‌ریزد] به رود خانه، یک بره آهویی میان حاج برخاست، عکام با چوب که می‌گویند پُرق، انداختند و زدند.

وفور نعمت

سه فرسنگ دیگر که راه آمدیم، رسیدیم به زمین ریگ نرم که عرب نُفُودش می‌گویند، در آنجا منزل کردیم آنجا علف کمتر داشت، اعراب از اطراف گوسفند و دوغ و

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه