صبح اندیشه صفحه 202

صفحه 202

آن بانو گفت:

حالا به ما بسپار

حاج‌آقا گفت: اعمالم را تمام کرده بودم، ولی هنوز قسمتی از اعمال مادرم مانده بود. در طواف حج تمتعِ مادرم، همراهش بودم. زیر بغل مادر را گرفته بودم و داشتم طواف می‌دادم. تا شوط ششم با سختی و خستگی زیاد انجام دادیم. در شوط هفتم نه من و نه او توان حرکت نداشتیم. باز هم توکل به خدا کردیم. خیلی خیلی آهسته جلو می‌رفتیم و چند لحظه می‌ایستادیم. به هر جان کندنی بود؛ شوط هفتم را تا رکن یمانی هم رفتیم.

در رکن یمانی دیگر قدرت و توانائی‌مان تمام شد، قدم از قدم نتوانستیم برداریم. چون خیلی خیلی شلوغ بود؛ نه می‌توانستیم بنشینیم و نه می‌توانستیم از طواف خارج شویم و بعد از استراحت برگردیم. دست و پایم از شدت خستگی می‌لرزید و سر پا هم نمی‌توانستم بایستم. مادرم هم کاملًا از حال رفته بود، درست در رکن یمانی همان جایی که می‌گویند دیوار کعبه شکافت و مادر حضرت علی علیه السلام داخل کعبه شد، بانویی که لباس عربی به تن داشت به طرف ما آمد و گفت: حالا به ما بسپار.

توی صحبت حاج‌آقا دویدم و گفتم: آن بانو فرمودند، به من بسپار یا به ما بسپار؟ حاج‌آقا گفت: ایشان فرمودند: حالا به ما بسپار. من هم گفتم:

در خدمتیم، دست مادر را از گردنم خلاص کردم. من یک دست مادر را گرفتم و آن بانو هم دست گذاشت روی شانه مادر و خیلی راحت تا خط حجرالاسود رفتیم. پای مادر، که به خط رسید (در این جا حاج‌آقا چنان ملتهب شد که دقایقی سکوت کرد، تا آرام شود)، آن بانو رو به طرف ما کرد و گفت: الحمدللَّه طواف شما تمام و قبول هم شد.

از حاج‌آقا پرسیدم:

- آن بانو از شما نپرسیده بود که شما در شوط چندم هستید؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه