صبح اندیشه صفحه 206

صفحه 206

در جوانی مریض شدم. ابتدا نمی‌دانستم که چه مرضی دارم، ولی اطرافیان می‌دانستند که سرطان دارم. بعد از این که همه ناامید شده بودند، عمویم که روحانی شهر قلندرآباد بود، مرا به حرم علی‌بن موسی‌الرضا برد. در حرم دخیل بستم. شب در عالم خواب دیدم، دستی با یک قاشق از ضریح بیرون آمد و بعد صاحب دست از ضریح خارج شد. از عمویم پرسید: مریض شما کیه؟ مرا نشان داد. آن فرد که سیّد هم بود، قاشق را آورد جلوی دهانم و گفت: از این نوش‌دارو بخور و خوردم. بعد که از خواب بیدار شدم؛ به عمویم گفتم: برویم که دیگر نیازی نیست. بیماری سرطانم که دکترها آن را لاعلاج تصور می‌کردند، بهبود یافت.

امدادهای دیگر

در جوانی طلبه بودم و برای تبلیغات دینی به روستا رفتم. یک روز فردی ما را به باغ دعوت کرد. در موقع برگشتن از باغ، ژاندارم‌ها مرا گرفتند و به پاسگاه مالکی تربت‌جام بردند، تا از آن جا جهت خدمت سربازی به پادگان معرفی کنند. یکی از مقامات شهر مرا با ژاندارم‌ها دید و پرسید: این جا چه کار می‌کنید؟ گفتم: مرا برای سربازی آورده‌اند. گفت:

می‌خواهی خلاصت کنم؟ گفتم: نه. پرسید: چرا؟ گفتم: برای این که شما وابسته به رژیم شاه هستی.

روز بعد دائی‌ام آمد تا سه هزار تومان رشوه بدهد و مرا خلاص کند؛ حاضر نشدم دائی‌ام این کار را بکند. گفتم: رشوه دادن حرام است. مرا به پادگان بردند. آن شب دعا کردم که یا جدّ بزرگوار! مرا خلاص کن.

روز بعد از من آزمایش گرفتند، سالم بودم و سرباز شدم. سر تراشیدیم و لباس پوشیدیم. ما را به صف کردند تا تیمسار بازدید کند.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه