صبح اندیشه صفحه 57

صفحه 57

مأوای پاکان

گروه برنامه‌اش تمام شد. گروه خودمان 50 متر آن طرف‌تر داشتند به سخنان روحانی گوش می‌دادند. به گوشه‌ای رفتم و نشستم. گروه ما داشتند بر می‌گشتند. ولی من سرم را پایین انداختم تا گروه متوجه من نشوند و مرا به حال خود بگذارند. یک ربعی ساکت و آرام فقط نظاره‌گر ده‌ها گروه از ایرانی‌ها و تعدادی خارجی بودم و شرطه‌هایی که بی‌خیال و بی‌احساس به مردم امر و نهی می‌کردند و از نزدیک شدن آنان به قبرها جلوگیری می‌کردند.

خدایا! آیا این شرطه‌ها کار درستی می‌کنند؟ فکر کردم و باز فکر کردم. حالا مثل این که سیل جمعیت را نمی‌بینم و هیاهو و داد و فغان را نمی‌شنوم. فقط زمزمه دلم را می‌شنوم که سئوال می‌کند، ولی پاسخگویی نیست. اشک‌ها آرام آرام جاری شد. فقط اشک، نه فریاد، نه گریه، اشک‌ها گویی بروی گونه‌هایم شیاری ایجاد کرده بود که از آن شیار می‌رفت تا انتها و بعد زمین می‌چکید و در خاک بقیع فرو می‌رفت. این بهترین کارم بود. کاری بهتر از این از دستم نمی‌آمد. خاک عالم بر سرم، اگر فکر کنم که آن‌ها مرده‌اند و من بر سر تربت آنان آمده‌ام. اگر آن‌ها را نمی‌بینم، این چشم دلم کور است وگرنه این بقیع باغی است از بهشت که منزل و مأوای ائمه اطهار و خاندان نبی اکرم است. این جا ... نمی‌دانم چه بگویم. زبانم قاصر است. وای بر من! وای بر من! که چگونه سرم را پایین انداخته‌ام و داخل حریم این بزرگان شده‌ام! فرشتگان و ملائکه هنگام دخول حتماً اجازه می‌گیرند. چه کسی به من اجازه داد که به این مکان مقدس بیایم؟! چه کسی به من حق داد که قدم به خانه خاندان نبوت بگذارم؟!

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه