خدا در دیدگاه علی (علیه السلام) صفحه 12

صفحه 12

ام به خرمافروش می گویم : پس بگیر ، می گوید : پس نمی گیرم .

فرمود : بیا با همدیگر برویم من خرمایت را پس بدهم . آمد در مغازه خرمافروش ، خیلی با محبت فرمود : این خرما را عوض بکن . گفت : به تو هیچ ربطی ندارد ، به خرما فروش لات و بی تربیت دوباره فرمودند ، اگر ممکن است عوض کن ، گفت مزاحم کسبم نشو . و از پشت دخل آمد و یک مشت به سینه امیرالمؤمنین (علیه السلام) زد و از مغازه بیرون پرتش کرد . گفت : می گویم برو . به دختر فرمود : خوب این که پس نگرفت بیا برویم در خانه اتان به خانمت بگویم حالا با این خرماها قناعت کن .

هیچ قدرتمندی در روی این کره زمین به این پاکی می شناسید ؟ اینقدر اخلاق والا . دختر راه افتاد ، علی هم راه افتاد ، همسایه روبرویی آمد در مغازه خرمافروش لات ، گفت : با کدام دستت به این سینه زدی ؟ گفت : با این دست . گفت : خوشت آمد با این مشتی که به این مرد زدی نه ؟ ! تو فهمیدی این کیست ؟ گفت : نه ، کیست ؟ با این لباس پاره اش آمده بود اینجا مزاحم ما شده بود . گفت : نفهمیدی ؟ گفت : نه ، گفت : این سینه ، صندوق اسرار خداست ، این شوهر فاطمه زهراست ، این پدر حسن و حسین و این امیرالمؤمنین (علیه السلام)است . دوید دنبال امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، آمد خودش را بیندازد روی

پای علی ، زیر بغلش را گرفت ، گفت : مرا ببخش ، بد کردم . فرمود : تو مرا ببخش ، من آمدم مزاحم کاسبی ات شدم . لا اله الا الله .

شما رئیسهای کشورها یک موی علی به تنتان هست ؟ خرما را گرفت و بهترین خرما را برای دختر آورد و فرمود : برو ، گفت : علی جان ! دیر شده مرا می زنند . فرمود : خوب من می آیم از جانب تو عذرخواهی می کنم . خانم دید کنیزش دیر کرده ، پنج دفعه هی آمد در را باز کرد و بیرون را نگاه کرد ، بعد یک مرتبه دید کنیزش با امیرالمؤمنین (علیه السلام) دارد می آید ، علی را می شناخت ، دو لنگه در را باز کرد امیرالمؤمنین (علیه السلام)رسید فرمود : یک مقدار دیر شده عذرش را قبول کن ، گفت : آقا جان ! فدای قدمتمان بشوم ، من این کنیز را به شما بخشیدم . امام هم رو کرد به کنیز ، فرمود : من هم تو را در راه خدا آزاد کردم برو ، این یک مصداق پاکی .

مجلس امشب به نام علی شد ، علی هنوز مظلوم است ، علی هنوز تنهاست ، چند روز است از کنار قبرش صدای ناله های مظلومانه بلند است فرهنگ علی هنوز در دنیا فرهنگ مظلومی است ، پای منبرش یک نفر بلند شد و گفت : به من ظلم شده . فرمود : چقدر به تو ظلم شده ؟ گفت : یک ظلم . فرمود : به تو یک ظلم شده اما به من

به اندازه ریگ های بیابان ، و به تعداد نخ پشم گوسفندان دنیا ظلم شده .

مصیبت جانکاه

زهرا داشت جان می داد و اشک می ریخت ، امیرالمؤمنین (علیه السلام)گفت : چرا گریه می کنی ؟ گفت : به مظلومیت تو گریه می کنم . در دامن خودش جان داد . بعد از ظهر بود ، به حسن و حسین ، و زینب و کلثوم گفت : عزیزانم ! بلند بلند گریه نکنید ، نمی خواهم همسایه های دیوار به دیوارمان هم بفهمند که مادرتان را از دست دادید .

نیمه شب شد بدن دختر پیغمبر را داخل آن حیاط کوچک آورد ، صدا زد : حسن جان ! حسین جان ! شما آب بیاورید ، من بدن مادرتان را با کمک شما غسل بدهم . اما وسط غسل دیدند بابا غسل را رها کرد و آمد صورت به دیوار گذاشت ، شروع کرد بلند بلند گریه کردن . مگر بابا به ما نگفته بلند بلند گریه نکنیم ؟ چرا خودش بلند بلند گریه می کند ؟ آمدند گفتند : بابا چی شده ؟ فرمود : دستم به بازوی مادرتان رسید ، آنقدر با غلاف شمشیر به بازوی مادرتان زده اند . . . بعد بدن را کفن کرد و صدا زد حسن جان ! حسین جان ! دخترانم ! این آخرین باری است که مادرتان را می بینید . بچه ها آمدند ، دوتا دختر دو طرف بدن مادر سر گذاشتند ، امام حسن صورت ، روی صورت مادر ، ابی عبد الله صورت ، کف پای مادر ، حسین جان ! برای شما سخت تر

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه