به طرف صندوق عقب رفت: ببین چه جایی آوردمت شیوا خانم. امروز حسابی خوش می گذره.
شیوا محو تماشا شده بود: آره، خیلی قشنگه...!
آرزو و احسان به کنار گوسفندها رسیدند. یکی از گوسفندها سر بلند کرد و تا چند قدمی آنها جلو آمد. احسان پشت آرزو پنهان شد و مانتوی او را گرفت و محکم فشار داد: آجی، اینا مال کی ان؟
- نمی دونم داداشی، بذار ببینم... .
به اطراف نگاه کرد. از پشت درخت های کنار رودخانه پسرکی بیرون آمد. شلوارِ گشادِ مشکی و بلوز راهراه قهوه ای به تن داشت. صورتش آفتاب سوخته بود. چوب دستیِ بلندی در دست راست و کلاهی حصیری در دست چپش بود.
احسان به آرزو نگاه کرد: این پسره کیه آجی؟
پسرک به آنها نزدیک شد.
آرزو گفت: سلام.
پسرک کلاه حصیری را بر سر گذاشت: سلام.
آرزو با دست به گوسفندها اشاره کرد: گوسفندا مال توأن؟
- نه، من میارمشون چرا.
- اسمت چیه؟
- اسماعیل.
- چند سالته؟
اسماعیل به گوسفندها نگاه کرد: بزرگم.
آرزو خندید.
احسان چشم هایش را ریز کرد: منم بزرگم، مگه نه آجی؟