تو مال این حرفها نیستی
تو مال این حرفها نیستی
داستان ششم/ از پول خبری نیست
- فرشید!
فرشید پتو را کشید روی سرش و تکان نخورد.
- فرشید!
فرشید نفس هایش را تنظیم کرد تا عین آدم های خوابیده به نظر بیاید.
- فرشید با توام!
آقابهرام، پدر فرشید آمد و با پنجۀ پا زد به شانۀ فرشید که زیر پتو برآمده شده بود: فکر می کنی نمیدونم بیداری؟ چرا این همه صدات می کنم جواب نمیدی؟ بی ادب!
فرشید پتو را کنار زد و چشم هایش را طوری خمار کرد که انگار از یک خواب عمیق بیدار شده است. چند لحظه زل زد به آقابهرام و با صدای دورگه گفت: بابا؟ تویی؟