روزنه هایی از عالم غیب صفحه 186

صفحه 186

قحطی(1) در دوره ناصرالدین شاه به نانوایی رفتم، دیدم جمعیت فراوانی در اطراف میز نانوایی جمع شده بودند. به هر طریقی بود خود را به میان دکان رساندم. یک جوان یهودی را دیدم که برای گرفتن یک دانه نان التماس می کرد و شاطر به او اعتنایی نمی کرد.

چون جوان التماس را از حدّ گذراند، شاطر عصبانی شد و پارو را کنار گذارده، به جوان گفت: جلو بیا! آن بیچاره جلو رفت تا به درِ تنور رسید، آن وقت آن ناجوانمرد به نان گیر گفت: یقه پیراهن او را باز کرده وبا پر کردن پارو از ریگ داغ، آن را به پشت جوان ریخت که آن جوان فریادی بلند کشیده و تمام پشت و تن او سوخت و تاول زد، سرش را به آسمان بلند کرده و او را نفرین کرد و رفت.

پس از رفتن او، شاطر دوباره مشغول کار شد، یک مرتبه فریادش بلند شد: ای وای سوختم، آتش گرفتم. به فریادم برسید. مردم قبای او را کندند، از پشت گردن تا کمر او تاول های بزرگ نمایان شده بود که مثل آتش می سوخت.

مردم شاطر را به خانه بردند و چیزی نگذشت که شاطر مُشرف به مرگ شد. دو پزشک برای او آوردند، یکی مسلمان و دیگری یهودی. تفصیل قضیه را برای پزشک مسلمان گفتند، پزشک مسلمان گفت: بروید آن جوان را بیاورید و از او رضایت بخواهید و گرنه این مرض او را هلاک می کند.

صاحبان مریض به دنبال آن جوان رفته و او را حاضر ساختند و به او گفتند: فلان مبلغ به تو می دهیم که از او راضی شوی و دعا کنی که شاطر عافیت پیدا کند. او گفت: دیگر آن حال مخصوصی که او را نفرین کردم، برای من پیدا نمی شود. دو ساعت بعد شاطر جان داد و مرد.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه