شرح دعای کمیل صفحه 525

صفحه 525

داود علیه السلام دلش سوخت و به او رحمت آورد ، به وی گفت : ای جوان همسر داری ؟

گفت : نه ، تاکنون ازدواج نکرده ام .

داود علیه السلام گفت : نزد فلان کس که دارای منزلتی بزرگ است برو و به او بگو : داود گفت : دخترت را به همسری من درآور . و با مهیا کردن مقدمات کار ، در همین شب عروسی کن . سپس پول فراوانی در اختیار جوان گذاشت و گفت : این هم پول ، هرچه لازم است با خود ببر و پس از هفت روز به نزد من بیا .

جوان رفت و پس از هفت روز که از عروسی او گذشته بود به محضر داود علیه السلام آمد .

داود علیه السلام به او گفت : در چه حالی ؟

گفت : حالم از تو بهتر است .

ولی داود علیه السلام هرچه انتظار کشید که جوان ، قبض روح شود خبری نشد ؛ به جوان فرمود : برو هفت روز دیگر بیا .

جوان رفت و هفت روز دیگر بازگشت ، باز از قبض روحش خبری نشد .

فرمود : برو هفت روز دیگر بیا . رفت و هفت روز بعد برگشت . آن روز ملک الموت به محضر داود علیه السلام آمد ، به او گفت : مگر تو نگفتی باید او را قبض روح کنم ؟

گفت : چرا .

فرمود : پس چرا سه هفت روز گذشت و او را قبض روح نکردی ؟!

گفت : ای داود ، خدا به خاطر رحم تو نسبت به او ، بر او رحم کرد و تا سی سال

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه