صحیفه مهدیه صفحه 384

صفحه 384

در پایان کتاب ، به بیان برخی از مطالبی می پردازیم که حضرتش صلوات اللَّه علیه به گونه ای دستور به انجام آن ها فرموده اند ؛ آن ها عبارتند از بعضی از دعاها و زیارت ها ، و برخی از دستورات و مطالبی که با موضوع کتاب مناسبت دارد . در ابتدا ، جریان سیّد رشتی رضوان اللَّه علیه را بیان می کنیم ؛ زیرا جریان دیدار او ، مطالبی را در بر دارد که مولای ما امام زمان ارواحنا فداه به انجام آن امر فرموده اند .

محدّث نوری رحمه الله می فرماید : سیّد رشتی گفت : در سال 1280 )قمری( به قصد انجام حجّ حرکت کردم ، و از طرف رشت به تبریز رفتم . در تبریز به خانه حاج صفر علی تاجر معروف تبریزی رفته و به دلیل این که کاروانی برای عزیمت به حج نیافتم، سرگردان شده بودم؛ تا آن که حاج جبّار جلودار سده ای اصفهانی، کاروانی برای رفتن به »طربوزن« تدارک دید .

من ، یک مرکب برای خودم از او کرایه کردم و به راه افتادم، و وقتی به اوّلین

منزلگاه بین راه رسیدم ، بنا بر تشویق حاج صفر علی تاجر ، سه نفر دیگر نیز به من پیوستند و با یکدیگر هم سفر شدیم ؛ آن سه نفر : 1 - حاج ملاّ باقر تبریزی )که به نیابت از شخص دیگری عازم حجّ شده بود ، و نزد علما شناخته شده بود(؛ 2 - حاج سیّد حسین تاجر تبریزی ؛ 3 - مردی که خدمتکار بود ، و او را حاج علی می گفتند .

در بین راه به شهر »ارضروم« رسیدیم و از آن جا نیز عازم شهر »طربوزن« بودیم . در یکی از استراحتگاه های بین این دو شهر ، حاج جبّار جلودار )رئیس کاروان( نزد من آمد ، و گفت : منزلگاه بعدی که در پیش داریم ، ترسناک است ؛ بدین جهت ، لازم است عجله کنید و از قافله عقب نمانید .

زیرا ما در بین راه کمی از کاروان فاصله می گرفتیم ، حدود دو و نیم یا سه ساعت به صبح مانده بود ، که همگی با هم حرکت کردیم، هنوز به طور تقریبی نیم فرسخ یا سه چهارم فرسخ از منزلگاه قبلی دور نشده بودیم که ناگهان هوا دگرگون و تاریک شد، و شروع به بارش برف کرد .

در این حال، هر یک از دوستانم سرش را پوشانید و به سرعت، حرکت کرد. من نیز چنین کردم ، لیکن نمی توانستم به سرعت آنان بروم؛ آنان دور شدند و من تنها ماندم .

لذا ، از اسب پیاده شدم و در کنار جاده نشستم و به شدّت دچار اضطراب و نگرانی شدم؛ چون، حدود ششصد تومان برای خرجی سفرم همراه داشتم . پس از

اندیشه در مورد وضعیّتم، بدین نتیجه رسیدم که همان جا بمانم تا صبح شود، و به همان منزلگاه قبلی برگردم و از آن جا چند نفر را برای نگهبانی از خود استخدام کنم، تا دوباره به کاروان برسم.

در همین اندیشه بودم که ناگهان باغی زیبا را در پیش رویم دیدم، و مشاهده کردم باغبانی در آن جاست و بیلی در دست دارد و برف ها را از شاخ و برگ درختان می ریزد . باغبان نزدم آمد و به قدری پیش آمد که فاصله کمی بین من و ایشان بود . فرمود : تو کیستی ؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه