- مقدمه 1
- حدّ خویش 3
- بیم عاقبت 4
- هنگامه ایجاد 5
- زیر و زبر 6
- دامان تُهی 8
- پیچ و تاب 10
- تار آمال 11
- کنج لب 12
- تلخ و شور 13
- جذبه توفیق 14
- چرخ مُقَوَّس 15
- بال هما 17
- مدّ شهاب 18
- بی بال و پر 19
- ره خرمن 19
- برگ هستی 21
- غم بسیار 22
- بی خبریها 23
- چشم کور 24
- بینوا 25
- کلید قفل 26
- در عذاب 26
- بن دندان 28
- راه خانه 29
- زنبور عسل 30
- حریم قرب 31
- بهار زنده دلان 34
- دامن صحرا 35
- قهر خدا 36
- شاخ آهو 38
- حصار عافیت 40
- دایه بی مهر 41
- و اصلِ دریا 43
- آرمیدگی 44
- دعوی عشق 46
- گوشه گیری 48
- خط استاد 49
- آفتاب روح 50
- قش و نگار 51
- بی تامل 53
- مشت خاک 55
- شاخسار 56
- کف گلچین 57
- نا شناور 58
- خوشه و خرمن 59
- ناله مظلوم 60
- کام دل 62
- روشنایی 63
- جان عاشق 65
- سنگ و گوهر 66
- حریم وصل 69
- باد خزان 70
- دل بیتاب 72
- کاشانه 73
- سبزی آب 75
- خار و گل 76
- چون الف 78
- شوخ چشم 79
- تار و پود 82
- طفل خام 83
- زبان لاف 86
- طومار حیات 87
- تاراج خزان 89
- نخلِ کهنسال 92
- خار و خس 93
- خُمِ مَی 94
- تخته تعلیم 95
- قبای تنگ 96
- عاشق بیباک 97
- امدادِ خسیسان 98
- خار خشک 100
- اندیشه سامان 101
- عمر سبک سَیر 101
- آباد و خراب 103
- موج سراب 104
- تازیانه عشق 105
- نِیمرس 106
- بوی غارت برده 107
- خاکساری 109
- آتشپاره 110
- گذار سیل 110
گفتم : این مشت خاک ! در برابر آن جوی آب ! که به سان سیل می آید ؟ ! !
گفت : یعنی نمی توان ، با این ، راه را بر آب بست ؟ !
گفتم : می دانم که آنچه می گویید به مزاح است ، اما ، راستی شما را چه منظور باشد ؟ !
گفت : جان من ! آنچه بر آدمی می رود ، قضای خداوند است ، که سیل آسا روان است ، و آدمی نیز ، به همین مشت خاک همانند ، و چگونه می تواند . . . ؟ !
جان من ! او ، باید به نامت سازد ، و به کامت ، ورنه . . . !
از قضای حق مشو غافل که با این مشت خاک
پیش این سیلاب بی زنهار بستن مشکل است
شاخسار
سخت در اندیشه بودم !
در اینکه چرا از همه چیز توانستم برید جز از خود !