عبرت های ماندگار صفحه 101

صفحه 101

حسادت کار برادران بدین جا کشیده شد که برای نابودی او توطئه کردند. مجلس مشورتی تشکیل دادند تا راه های توطئه را بررسی کنند.

یکی از آنها گفت: او را از شهر بیرون کنید، دیگری گفت: او را تبعید کنید، سومی گفت: در بیابان دور از آبادی ببرید و رها کنید. چهارمی گفت: او را در چاه بیندازیم. در پایان نظر آخر مورد تصویب همه قرار گرفت.

فرزندان یعقوب علیه السلام دسته جمعی نزد پدر آمدند و گفتند: اجازه بده یوسف با ما به دشت و چرای گوسفندان بیاید ما خیرخواه او هستیم و از وی حفاظت خواهیم کرد.

یعقوب گفت: می ترسم یوسف را ببرید و گرگ او را پاره کند و سبب غم و اندوه من شود. امّا برادران اصرار کردند تا این که یعقوب علیه السلام او را تحویل آنان داد.

وقتی یوسف با برادران حرکت کرد، یعقوب پیش دوید و او را در آغوش گرفت و بوسید و سفارش او را به فرزندان خود نمود و خداحافظی کرد. گویا فهمیده بود که دیگر به این زودی او را نخواهد دید.

برادران به سرعت یوسف را بردند که مبادا محبت پدری او را باز گرداند و نقشه آنها نقش بر آب گردد. به صحرا رفتند تا بر سر چاهی رسیدند؛ پیراهنش را درآوردند و به چاه انداختند و گفتند در آب غرق می شود. یکی از آنها گفت همین جا بمانید تا از مرگ او

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه