عبرت های ماندگار صفحه 102

صفحه 102

مطمئن شوید. تا هنگام غروب ماندند و گمان کردند که در آب غرق شده است. در این هنگام پیراهن او را به خون بزغاله آغشته کردند و شب هنگام نزد پدر بازگشتند و با حال تأسف دروغین گفتند او را سر وسایل و لباس های خود گذاشتیم و چون برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است.

پدر با کمال تأسف گفت: چه گرگی بود که پیراهنش را ندریده و او را خورده است؟ آن گاه کلمه استرجاع (انا للَّه و انا الیه راجعون) را بر زبان جاری کرد.

یوسف کودکی هفت ساله بود که برادران حسودش او را به چاه انداختند، بسیار اندوهگین شد حتی با زبانی عجزآمیز از برادران تقاضا کرد پیراهن او را در نیاورند امّا قبول نکردند.

یعقوب در فراق یوسف گریه کرد و صبر و شکیبائی پیشه ساخت. روز بعد برادرانش گفتند برویم ببینیم یوسف در چه حالی است آیا مرده است یا زنده؟ وقتی سر چاه رسیدند جمعی را دیدند که همه از اولاد اسماعیل بودند و رئیس آنها «مالک بن زعر» بود. و از مدائن به مصر می رفتند و همه بر سر چاه جمع شده اند. یکی از آنها دلو را به چاه انداخت تا آب از چاه بردارد امّا یوسف دلو را محکم گرفت و بالا آمد، آن مرد که بشیر نام داشت ناگاه پسری را به همراه دلو مشاهده کرد که بسیار زیبا بود. به همراهان خود گفت: بشارت باد که پسری زیبا از چاه درآمد.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه