عبرت های ماندگار صفحه 103

صفحه 103

در این حال برادران یوسف رسیدند و گفتند: این غلام ماست که دیروز به چاه افتاده است و امروز آمده ایم او را بیرون آوریم و یوسف را از دست آن مرد گرفتند و به کناری بردند و گفتند اگر اقرار نکنی که غلام ما هستی تا تو را به این قافله بفروشیم تو را خواهیم کشت یوسف قبول کرد.

برادران او گفتند: شما این غلام را از ما می خرید؟

یکی از مسافرین او را به بیست درهم خرید البته منظور برادران پول نبود بلکه مقصود آنها این بود که او را به شهری ببرند که از چشم پدر دور باشد.

آنها یوسف را به مصر آوردند و به عزیز مصر فروختند. عزیز او را به عنوان فرزند خود و همسرش قرار داد. یوسف در نهایت زیبائی بود. زلیخا تربیت او را عهده دار شد تا به بلوغ رسید و همواره به او محبت می کرد تا آنکه عنان از کفش بیرون رفت و به او اظهار محبت کرد و هر چه سعی کرد تا از او کام بگیرد راضی نشد و گفت: پناه به خدا که من مرتکب عمل زشتی شوم، ما از خاندانی هستیم که پیرامون عمل زشت نمی گردیم.

زلیخا گفت: ای یوسف! من مال فراوانی دارم و نعمت بی شمار به تو می دهم تا از من اطاعت کنی و کام مرا برآوری و گرنه تو را عذاب می کنم.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه