عبرت های ماندگار صفحه 117

صفحه 117

عبدالملک خود می گوید: من از کشتن یک مورچه دریغ می کردم امّا در حال حاضر حجاج برای من می نویسد که گروهی از مردم را کشته است و هیچ اثری در من ندارد.

زهری روزی به او گفت: شنیده ام که شراب می خوری؟

عبدالملک گفت: بله به خدا سوگند، خون هم می آشامم.

مردی یهودی به نام یوسف، اسلام آورد. او علم کاملی به همه کتاب های آسمانی داشت. روزی دستی به شانه عبدالملک زد و گفت: وقتی خلیفه شدی درباره امّت محمد از خدا بپرهیز!

عبدالملک گفت: این چه سخنی است که می گوئی، خلافت کجا نصیب من می شود؟

یوسف یهودی دوباره سخن خود را تکرار کرد.

وقتی یزیدبن معاویه به مکه لشکرکشی کرد تا با عبداللَّه بن زبیر بجنگد، عبدالملک گفت: پناه به خدا می برم! آیا لشکر به حرم خدا می فرستد؟

یوسف دستی به شانه او زد و گفت: لشکر تو به سوی مکه بیشتر خواهد بود!(1)

67 کاشانه غم

«مصطفی لطفی منفلوطی» نویسنده مصری می گوید: دوستی


1- 83. تتمه المنتهی، ص 75 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه