عبرت های ماندگار صفحه 119

صفحه 119

در همین حال و هوا بودم که در یکی از شب های تاریک که به منزلم برمی گشتم راه را گم کردم و به کوچه های بسیار تاریک و خانه های متروکه ای رسیدم که انسان وحشت می کرد. احساس کردم که در دریای سیاهی فرو رفته ام. چیزی نگذشت که ناگاه از یکی از خانه های متروکه صدایی شنیدم و رفت و آمدهای اضطراب آمیزی را احساس کردم که اثر عمیقی در من گذارد. با خود گفتم تعجب است که این شب چه اندازه اسرار مردم بی نوا و غم زدگان را در سینه خود پنهان کرده است.

من پیش از این با خدای خود عهد بسته بودم که غمزده ای را نبینم مگر این که اگر می توانم یاری اش کنم و اگر نمی توانم با او همدردی نمایم. آرام آرام راه را تا رسیدن به آن خانه طی کردم تا این که به آن رسیدم. آهسته درب را کوبیدم امّا درب باز نشد، دوباره آن را محکم کوبیدم دختر بچه ای درب را باز کرد که ده سالی از عمرش نگذشته بود و چراغ کم فروغی در دست داشت، در پرتو نور ضعیف آن چراغ نگاهی به او کردم دیدم مانند ماه شب چهارده است که در پس تکه های ابر قرار دارد و در لباس های کهنه می درخشد. از او پرسیدم بیمار در خانه دارید؟

آن چنان آهی کشید که نزدیک بود رگ های قلبش قطع گردد و گفت: ای مرد! پدرم را دریاب که در حال جان دادن است. آن گاه از

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه