عبرت های ماندگار صفحه 121

صفحه 121

گفت: مدّت ده سال من و مادرم در منزلی سکونت داشتیم که در همسایگی ما مرد ثروتمندی زندگی می کرد، در منزل باشکوه او دختر ماه رویی بود که نظیر او در هیچ یک از قصرهای آن شهر نبود. آن چنان شیفته او گردیدم که طاقت خود را از دست دادم و کاسه صبرم لبریز شد. همواره به سوی او می رفتم امّا دوری می کرد و در برابر خواسته من عذر می آورد، هرچه کردم و به هر وسیله ای متوسل شدم نتوانستم به او برسم تا این که وعده ازدواج دادم و سرانجام او را صید کردم. در این جا ارتباط دوستی ما برقرار شد و مخفیانه با یکدیگر بودیم تا اینکه در یکی از روزها گوهر عفتش را ربودم.

روزهای خوش گذرانی ما کوتاه بود؛ زیرا دیری نگذشت که او باردار شد. متحیر شدم که به عهد خود وفا نمایم و با او ازدواج کنم یا این که رشته محبتش را قطع کنم؟ سرانجام تصمیم گرفتم او را رها کنم و از آن منزلی که تو در آن مرا ملاقات کردی نقل مکان کردم و از آن پس خبری از او نداشتم.

از این ماجرا سالیانی گذشت. روزی توسط پست این نامه از او به دستم رسید و دست برد نامه کهنه و زردرنگی را از زیر بالش خود بیرون آورد و به من داد که در آن آمده بود: اگر برای تو نامه می نویسم برای این نیست که دوستی گذشته را تجدید کنم؛ زیرا

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه