عبرت های ماندگار صفحه 26

صفحه 26

شیخ شهید فرمود: «من دیشب رسول خدا را در خواب دیدم که فرمود: فردا شب میهمان منی و من چنین امضایی نخواهم کرد.»

هنوز سخنان آقا تمام نشده بود که یوسف خان ارمنی به شکل خفت باری عمامه را از سر شیخ برداشت و به طرف جمعیت پرتاب کرد عجیب این بود که مردم فوراً عمامه را ریز ریز کردند و هر کدام تکّه ای از آن را برای تبرّک و تیمّن برداشتند.

امّا در قسمت های دیگر میدان محشری به پا شده بود. مردم می دیدند بزرگ ترین مجتهد و مرجع آنها با سر برهنه و بدون عبا زیر چوبه دار ایستاده و فاصله ای با مرگ ندارد. زن و مرد، پیر و جوان با صدای بلند گریه می کردند امّا آنچه بیش از همه شیخ را محزون و آزرده کرد و موجب تأثر هر انسانی است این بود که در این حالت میرزا مهدی پسر ارشد شیخ که در زمره مشروطه خواهان بود در این هنگام خنده کنان، کف زنان و هورا کشان خود را به پدر رسانید و مردم هم به تبعیت از او هورا می کشیدند و هلهله می کردند در حالی که اکثر مردم متأثر بودند و گریه می کردند.

در حالی که مأمورین آماده کشتن شیخ بودند، شیخ نگاهی به سرتاسر میدان کرده و آهسته گفت: «هذه کوفه الصغیره»؛ این جا کوفه کوچک است.

این تشبیه برای مردم بی وفا و عهدشکن آن روز عجیب ترین

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه