عبرت های ماندگار صفحه 61

صفحه 61

یکی از مأموران طاهر مرا دستگیر کرد و چون خواست به قتلم برساند وعده دادم صبح زود دو هزار درهم به او پرداخت کنم و از کشتن من درگذرد او هم از قتل من صرف نظر کرد و مرا در اتاق تاریکی زندانی کرد.

شب را در آن اتاق به سر می بردم که ناگاه دیدم مردی را آوردند که جز یک پیراهن و عمامه چیزی نداشت و بر دوشش خرقه ای بود. او را هم در اتاق حبس کردند و مأموران اطراف اتاق را محاصره کردند که مبادا ما فرار کنیم.

وقتی آن مرد در جای خود قرار گرفت و عمامه از سر و صورت خود برداشت دیدم که او محمّد امین - برادر مأمون - است. گریه کردم و کلمه استرجاع «انا للَّه و انا الیه راجعون» را آهسته بر لب آوردم.

امین مرا دید و پرسید تو کیستی؟

گفتم: من یکی از غلامان تو هستم ای سرور من.

گفت: کدام یک از غلامان من می باشی؟

گفتم: احمد بن سلام.

گفت: ای احمد! گفتم: بله ای آقای من.

گفت: نزدیک بیا و مرا در بر گیر که وحشت سختی به من دست داده است. نزدیک شدم و او را در بغل گرفتم، دیدم قلبش در اضطراب و خفقان است.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه