عبرت های ماندگار صفحه 62

صفحه 62

گفت: بگو ببینم آیا برادرم مأمون زنده است؟

گفتم: اگر زنده نبود برای چه این جنگ صورت گرفت؟

گفت: به من گفتند او مرده است.

گفتم: خدا زشت کند صورت وزرای تو را که کار را به این جا رساندند.

گفت: الآن وقت سرزنش نیست و تقصیر آنها هم نبود. آن گاه گفت: ای احمد! شکی ندارم که مرا نزد برادرم مأمون خواهند برد، آیا مأمون مرا می کشد؟

گفتم: نمی کشد زیرا علاقه رَحِم و برادری او را به تو مهربان می کند.

گفت: «هیهات الملک عقیم لا رحم له» (یعنی سلطنت ناز است، خویشاوندی ندارد).

گفتم: امان هرثمه به تو همانند امان برادرت مأمون می باشد. آن گاه استغفار و ذکر خدا را به او تلقین می کردم که ناگاه درب اتاق گشوده شد و مردی با سلاح وارد شد و نگاهی به صورت محمّد کرد و بیرون رفت و در را بست.

من دانستم که محمّد را خواهند کشت و من نماز شب خود را نخوانده بودم و فقط نماز وتر مانده بود. ترسیدم مرا هم بکشند و نماز وتر از من فوت شود زود برخاستم که نماز وتر بخوانم که محمّد گفت: نزدیک من بیا و نماز بخوان که من در وحشت سختی به سر می برم.

زمانی نگذشت که جمعی با شمشیرهای برهنه آمدند که محمّد

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه