عبرت های ماندگار صفحه 86

صفحه 86

تجاوز، هتاکی، ناپاکی جسم و روح شهره روزگار گردیدند و عبرتی شدند که افراد ناپاک تا به کجا سقوط می کنند.

روزی هشام بن عبدالملک با جمعی از همراهان خود به یکی از نواحی شام به قصد شکار حرکت کرد، گردو غبار زیادی را از راه دور مشاهده کرد. با غلامش «رفیع» به آن سو حرکت کرد دید کاروانی بار تجارتی دارد و از شام عازم کوفه گردیده است و بزرگ آن کاروان پیرمردی بود که آثار علم و صفا و نورانیت از چهره او آشکار بود. هشام به او سلام کرد و گفت: ای پیرمرد! تو از کدام قبیله ای؟ و حسب و نسب تو چیست؟

پیرمرد گفت: حسب و نسب مرا برای چه می خواهی؟ و اللَّه اگر من عزیزترین قبایل عرب باشم برای تو سودی ندارد و اگر از ذلیل ترین قبایل باشم برای تو زیانی ندارد.

هشام خندید و گفت: تو شرم می کنی که حسب و نسب خود را بیان کنی؟

پیرمرد گفت: اشتباه تصور کرده ای بلکه چون بدی چهره و زشتی قیافه ات را دیدم پستی حسب و نسب تو را فهمیدم و بر حسب خوب و بزرگ خاندان خود خدا را سپاس گفتم.

هشام گفت: مگر تو از چه قبیله ای هستی؟

پیرمرد گفت: از قبیله بنی الحکم.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه