عبرت های ماندگار صفحه 92

صفحه 92

گفتم: به مال و جان و فرزند تو را اطاعت می کنم.

تبسمی کرد و اجازه مراجعت داد.

به منزل برگشتم و هنوز چیزی نگذشته بود که غلامش آمد و گفت: امیرالمؤمنین را اجابت کن. من هم به خدمت هارون رفتم، سر بلند کرد و گفت: اطاعت تو از من چه اندازه است؟

گفتم: با جان و مال و اهل و فرزند و دین از تو حمایت می کنم.

هارون خندید و گفت: این شمشیر را بگیر و با این غلام برو و آنچه می گوید اطاعت کن. شمشیر را گرفتم و با غلام آمدیم تا به منزلی رسیدیم که درب آن بسته بود، غلام درب را باز کرد. دیدم در وسط منزل یک چاهی است و در اطراف آن اتاق هایی قرار دارد. درب یک اتاق را باز کرد. دیدم بیست نفر از سادات و فرزندان علی و فاطمه در آن اتاقند. بعضی جوان و بعضی پیر بودند.

غلام گفت: دستور هارون الرشید است که این بیست نفر را به قتل برسانی، آن گاه غلام یک یک آنها را آورد و من گردن زدم و جسد آنها را در میان آن چاه می انداخت. سپس درب اتاق دیگر را باز کرد. در آنجا هم بیست نفر از سادات علوی و فاطمی بودند. غلام آنها را هم یکایک حاضر کرد و گفت: خلیفه امر کرده است اینها را هم گردن بزنی. من هم همه را یک به یک گردن زدم و غلام جسد آنها را در چاه می انداخت. وقتی درب اتاق سوم را باز کرد دیدم آنجا هم

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه