دائره المعارف طهور: ادب و اخلاق صفحه 1691

صفحه 1691

(داستان دوم)»

چندین سال قبل شب جمعه بود با آقا سیدباقر خیاط و جمعی رفتیم مسجد جمکران، همه خوابیدند و من بیدار بودم و (به غیر من) فقط پیرمردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده و دعا می خواند و من مشغول به نماز شب بودم، ناگاه دیدم هوا روشن شد، با خود گفتم ماه طلوع نموده هر چند نگاه کردم ماه را ندیدم، یک مرتبه دیدم به فاصله پانصد متر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست. به آن پیرمرد گفتم شما کنار آن درخت سیدی را می بینی؟ گفت هوا تار یک است چیزی دیده نمی شود، خوابت می آید برو بگیر بخواب، دانستم که آن شخص نمی بیند. من به آن آقا گفتم آقا من می خواهم بروم کربلا نه پول دارم نه گذرنامه، اگر تا صبح پنجشنبه آینده گذرنامه با پول تهیه شد می دانم امام زمان هستید والا یکی از سادات می باشید. ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم. بعضیها مرا مسخره نمودند. گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود. کنار دیواری ایستاده بودم و باران می آمد. پیرمردی آمد نزد من او را نمی شناختم. گفت حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی؟ گفتم خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه. گفت شما ده عدد عکس با دو رونوشت سجل را بیاورید، گفتم عیالم را می خواهم ببرم، گفت مانعی ندارد، بعد به فوریت رفتم منزل، عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم. گفت صبح همین وقت بیایید اینجا، فردا صبح رفتم همان محل، آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمه پنجهزار تومان به من داد و رفت و بعدا هم او را ندیدم. رفتم منزل آقا سید باقر، ختم صلوات داشتند. بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند گذرنامه را گرفتی؟ گفتم بلی و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم، تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است، شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه