عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان صفحه 190

صفحه 190

آوردند . فرمان داد همه را به زندان اندازید .

شبی مأموران به زندان آمدند و دو نفر را برای اعدام به چهارسوق شهر بردند .

حلاج در این میان گفت : فرزندانم گمان می کنند در شهری نزد استادی مشغول کارم ، چه خبر دارند که ستمگری مرا بدون گناه همراه دزدان جاده ها به زندان انداخته . در آن لحظه شب دو رکعت نماز خواند ؛ سپس سر به سجده گذاشت و مشغول دعا و راز و نیاز با حضرت بی نیاز شد .

عبد اللّه بن طاهر در آن وقت شب خواب دید چهار بار از تختش به زمین افتاد . از خواب پرید ، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و خوابید . خواب دید چهار مار سیاه پرقدرت حمله کردند و تختش را سرنگون ساختند ؛ بیدار شد .

چراغ طلبید و گماشتگان قصر را خواست و گفت : مظلومی در این وقت شب به درگاه حق نالان است . پس از جستجوی زیاد وارد زندان شدند ، حلاج را در حالی عجیب دیدند ، او را نزد امیر آوردند ، پس از روشن شدن جریان فرمان داد : ده هزار دینار نزد حلاج آوردند . سپس به حلاج گفت : مرا به تو سه حاجت است : 1 - حلالم کن . 2 - این هدیه را بپذیر . 3 - هر زمان حاجتی داشتی نزد من آی تا حاجتت را روا کنم .

حلاج گفت : من دو حاجت از سه حاجتت را می پذیرم و آن حلال کردن تو و قبول این هدیه است ، ولی سومی را هرگز نمی پذیرم ؛ زیرا کمال ناجوانمردی است که درگاهی که به خاطر ناله و زاری من تخت تو را سرنگون کرد رها کنم و به درگاه مخلوق ضعیف هیچ کاره روم !

پروردگارا ! آرزویم این است که از گناهانم درگذری و نسبت به آینده توفیق ترک گناهم دهی و زمینه بندگی و عبادت خالصانه را برایم فراهم آوری و اعضا و جوارحم را در راه خدمت به خود و خدمت به بندگانت بکار گیری و قلبم را به سرمایه عشق و شیفتگی به خود بیارایی و بیماری های فکری و روحی مرا درمان

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه