عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان صفحه 195

صفحه 195

گذاشتند و بنا را شروع کردند ، هنگام عصر به خاطر بی دقتی در چوب بست بنّا از داربست به زمین افتاد و از دنیا رفت ، و آنان دانستند که آن مرد الهی نه بخیل بود و نه دروغگو (1) .

علاء بن شریک می گوید : هشام بن عبد الملک ، جابر جعفی را نزد خود طلبید و من در آن سفر با او همراه شدم . در طول مسیر در میان بیابانی نزدیک چوپانی نشستیم ، میشی به صدا درآمد . جابر خندید . به او گفتم : سبب خنده ات چیست ؟ گفت : این میش به بچه اش می گوید این ناحیه را ترک کن زیرا گرگی سال گذشته که سال اوّل وضع حملم بود ، حملم را از اینجا ربود ! من گفتم : شگفت آور است ، راست و دروغ این مطلب را الآن معلوم می کنم . نزد چوپان رفتم ، گفتم :

این برّه را به من بفروش . گفت : نمی فروشم . گفتم : برای چه ؟ گفت : این میش در میان این گله از همه پر زاد و ولدتر و پر شیرتر است ، سال اول وضع حملش گرگ بره اش را ربود و شیر او به طور کامل خشک شد تا امسال که زاییده و سینه اش پر شیر شده . گفتم : درست است .

با هم حرکت کردیم تا به پل کوفه رسیدیم. در دست مردی انگشتری از یاقوت بود ، جابر به او گفت : این یاقوت برّاق را ببینم . او هم از دستش درآورد و به او داد . جابر انگشتر را وسط آب خروشان فرات انداخت . آن مرد در حالی که بسیار ناراحت شده بود گفت : چه کردی ؟ جابر گفت : ناراحت نباش دوست داری به انگشترت برسی ؟ گفت : آری . دستش را به سوی آب گرفت ، آب روی هم سوار شد تا نزدیک دستش رسید یاقوت را گرفت و به صاحبش داد ! (2)


1- 1) - رجال کشی : 171 .
2- 2) - رجال کشی : 172 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه