عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان صفحه 215

صفحه 215

ناگاه دید آن زن بالای سرش ایستاده ، سر به سوی او برداشت و گفت : تو انسانی یا جن ؟ گفت : انسانم . بی آنکه با او سخنی گوید با او چنان نشست که مرد با همسرش می نشیند . چون آماده نزدیکی با او شد زن لرزان و پریشان گشت .

راهزن به او گفت : چرا پریشان شدی ؟ زن گفت : از این می ترسم و با دست اشاره به عالم بالا کرد . مرد گفت : مگر چنین کاری کرده ای ؟ زن گفت : نه به عزّت خدا سوگند . مرد گفت : تو از خدا چنین می ترسی در صورتی که چنین کاری نکرده ای و من تو را مجبور به این کار می کنم ، به خدا سوگند من به پریشانی و ترس از خدا از تو سزاوارترم . سپس کاری نکرده برخاست و به سوی خانواده اش رفت و همواره در اندیشه توبه و بازگشت بود .

روزی در مسیر راه به راهبی برخورد در حالی که آفتاب داغ بر سر آنها می تابید . راهب به جوان گفت : دعا کن تا خدا ابری بر سر ما آرد که آفتاب ما را می سوزاند . جوان گفت : من برای خود نزد خدا کار نیکی نمی بینم تا جرأت کنم چیزی از او بخواهم . راهب گفت : پس من دعا می کنم و تو آمین بگو . گفت : آری خوبست . راهب دعا می کرد و جوان آمین می گفت ، به زودی ابری بر سر آنها سایه انداخت ، هر دو پاره ای از روز را زیر ابر راه رفتند تا سر دو راهی رسیدند ، جوان از یک راه و راهب از راه دیگر رفت و ابر همراه جوان شد !

راهب گفت : تو بهتر از منی ، دعا به خاطر تو مستجاب شد نه به خاطر من ، گزارش وضع خود را به من بگو . جوان داستان آن زن را بیان کرد . راهب گفت :

چون ترس از خدا تو را گرفت گذشته ات آمرزیده شد ، اکنون مواظب باش که در آینده چگونه باشی (1) .


1- 1) - کافی : 2 / 69 ، باب الخوف و الرجاء ، حدیث 8 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه