ظرافت های اخلاقی شهدا صفحه 46

صفحه 46

مدینه الزهرا؟ چرا ماشین های مردم معطل اند؟» سریع می آید و خودش را به پسرهای مسلح می رساند و می گوید: «چرا اتوبان را بسته اید؟ کی آمده اینجا؟» می گویند: «به احترام شما.» دکتر هر دو دستش را بلند می کند و می زند بر سر خودش و می گوید: «وای بر من!» به بچه ها می گوید: «وای بر ما! اگر حلالمان نکنند چی؟» بچه ها می گویند: «مگر اشتباهی از ما سر زده؟» دکتر می گوید: «این کارتان حق الناس است؛ برای همین چند دقیقه ای که به خاطر من از عمرشان تلف کرده اید، پس فردا باید جواب پس بدهیم» و به خودش می گوید: «وای بر تو، مصطفی! باید بروی از تک تکشان حلالیت بطلبی.» می رود، سرش را می کند توی تمام ماشین ها و می گوید: «آقا مرا حلال کنید.» یا می گوید: «آقا این بچه های مرا حلال کنید، نفهمیدند، اشتباه کردند.» مسافرها می گویند. «دلیلشان چی بوده آخر که این کار را کرده اند؟» دکتر می گوید: « بچگی فقط، حلالشان کنید، نفهمیدند. مرا هم حلال کنید.» یکی از راننده ها می گوید: «شما؟» دکتر می گوید: «مصطفی هستم.» راننده می گوید: «دکتر مصطفی چمران؟» دکتر می گوید: «بله.» راننده ذوق زده می شود و می گوید: «تو مرد بزرگی هستی. من می شناسمت».(1)

شهید عباس بابایی

شهید عباس بابایی

پدرم خیلی دوست داشت عباس داروساز بشود. اما عباس علاقه ای به این کار نداشت، اما به احترام پدرم، بعضی تابستان ها در یک داروخانه شاگردی می کرد. در کنکور، هم در رشته پزشکی و هم در دانشکده خلبانی هم زمان قبول شد، ولی با انتخاب خودش رفت خلبانی. از امریکا که برگشت، برایش گوسفند سر بریدیم. گوشت ها را به خواست عباس باید در محلات فقیرنشین تقسیم می کردیم. بین راه از کنار داروخانه ای رد شدیم. عباس گفت: «ماشین


1- فرهاد خضری، مرگ از من فرار می کند، تهران، روایت فتح، 1384، چ 1، ص 8.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه