ظرافت های اخلاقی شهدا صفحه 47

صفحه 47

را نگه دارید.» وقتی ماشین ایستاد، رفت داخل داروخانه. بعد از چندین دقیقه برگشت. به او گفتم: «مرد حسابی، گوشت ها بو گرفت.» نمی خواست حرف بزند، اما آن قدر به او متلک گفتیم که بالاخره به زبان آمد و گفت: «هفت هشت سال قبل، در این داروخانه کار می کردم. یک روز اوستاکارم به من توهین کرد، من هم لجم گرفت و زدم فلاکس چای او را شکستم. امروز رفتم تا هم خسارتش را بدهم و هم حلالیت بطلبم».(1)

شهید محمد ناصر ناصری

شهید محمد ناصر ناصری

پدر شهید می گوید:

«آخرین مرخصی، یک روز آمد روستا پیش من و مادر. با این آمدن، هم می خواست سری زده باشد و هم خداحافظی کند؛ داشت می رفت افغانستان برای مأموریتش. خیلی آن شب بشاش و سرحال بود و مرتب شوخی می کرد. با همان حالت شوخ طبعی و مزاح، رو کرد به من و گفت: «حاج آقا، اگر خدای نخواسته شما یک روز فوت کردی، تکلیف ما باید چی باشد؟» خندیدم و گفتم: «اینکه پرسیدن ندارد باباجان!» و از فرصت استفاده کردم و خواسته قلبی ام را به او گفتم: «یک کف دست زمین دارم و کمی هم آب. این آب و خاک را بین بچه ها تقسیم می کنی، هر چی هم که توانستی، برای من خیرات می کنی. از باب مهر و محبتی هم که به تو دارم، خودت از سهم بچه ها یک سهم بیشتر بردار.» دیدم روی دو زانو نشست. باز با همان حالت مزاح گفت: «مگر من گلی به سر بهار زدم که سهم بقیه رو بردارم! تازه من می خواهم سهم خودم را هم بدهم بچه ها!» من جدی شدم و گفتم: «اگر این کار را بکنی، ازت راضی نیستم،


1- علمدار آسمان، ص 34.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه