کلید اسرار صفحه 2

صفحه 2

مردم به راه افتادند. خیلی زود به خانه حضرت موسی رسیدند. لحظاتی بعد آن حضرت از خانه بیرون آمد. انبوه جمعیت را که دید با تعجب گفت:

- چه خبر است؟ اتفاقی افتاده؟

جوان به حضرت موسی نزدیک شد و گفت:

-ای پیامبر خدا! ساعتی پیش جنازه عمویم را میان جاده پیدا کردم. مردم می گویند او به دست قبیله همسایه کشته شده. ما نمی گذاریم خونش پایمال شود. حال به نزد شما آمده ایم تا مشکل را حل کنید و گرنه خودمان دست به کار می شویم و هرطور شده قاتل را پیدا می­کنیم!

حضرت موسی نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:

- من مشکل شما را حل می کنم!

جوان با تعجب گفت:

- چگونه یا نبی الله؟

حضرت موسی لبخندی زد و گفت:

- خیلی آسان! باید گاوی را سر ببرید.

یک نفر از بین جمعیت گفت:

- ما را مسخره می کنید؟! یک نفر کشته شده آن وقت شما می گویید گاوی را سر ببریم. مگر می خواهید مهمانی برگزار کنید.

مردم خندیدند. حضرت موسی با جدیت گفت:

- به خدا پناه می برم از جاهلان باشم.

مردم متوجه شدند آن حضرت بسیار جدی است. یکی از بزرگان قبیله گفت:

- حال که چنین است از پروردگارت بخواه برای ما مشخص کند چگونه گاوی باید بکشیم؟

حضرت موسی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت:

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه