هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 110

صفحه 110

رَمل بیابان به تخته ی خاک(1)، برون نتوان آورد و مکرهای زنان نیز به شمار نیاید. پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرده و از در مغازلت (عشوه گری) و معاشقت در آمد، چنان که دلبسته ی او شد. در همان حال شوهر او در رسید، زن گفت: بلا آمد و همین ساعت (لحظه) هر دو کشته خواهیم شد. مهمان گفت: تدبیر چیست؟ زن گفت: برخیز و در آن صندوق رو. مرد در صندوق رفت و زن سر صندوق قفل کرد. چون شوهر در آمد، زن پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دل فریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی بود، گفت: تو را از واقعه ی امروز خود خبر هست؟ گفت: نه، بگوی. زن گفت: مرا امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف، ظریف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه می کرد. من چون آن را بدیدم، خواستم که او را بازی دهم، به غمزه بدو اشارت کردم. مرد غافل بود، چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور(2) شد و در دام افتاد و بساط عشق بازی بسط کرد و کار از معاشقت به معانقت رسید. ساعتی در هم آمیختیم، هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما ناتمام ماند.

زن این میگفت و شوهر او می جوشید و می خروشید و آن بیچاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجا است؟ زن گفت: اینک(3) او را در صندوق کرده ام و در قفل کرده، کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید بستد و همانا مرد با زن گرو بسته بودند و مدتی بود تا نگاه می داشت و هیچ یک نمی ماندند. (4) مرد چون در خشم بود، از جناب(5) یادش نیامد و کلید بستد. زن فریاد برآورد که «داری داری، گرو بده»(6)، پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد. چندان که شوهرش برون رفت، در صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه! چون دیدی، هرگز بیش(7) تتبع احوال زنان نکن. مرد گفت: توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر آید!(8)

روح را از عرش آرد در حطیم

لاجرم مکر زنان باشد عظیم(9)


1- تخته ای است که منجمان و محاسبان، خاک نرم بر آن می ریزند و با میل آهنین یا چوبین، اعداد و نقوش طالع بر آن می نویسند و حساب می کنند.
2- فریفته. (اصطلاحی است برگرفته از آیات قرآن، مانند آیه ی شریفه ی: «وَمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ »؛ آل عمران 185
3- مقابل «آنک»، ابناهاش در تداول امروز.
4- نمی باختند.
5- جناب: یعنی گرو و شرطی که دو کس با هم بندند و امروز جناغ گویند و معمولا با شکستن استخوان سینه ی مرغ، جناغ می بندند.
6- تعبیری است در مورد باختن شرط بندی که امروزه می گویند: مرا یاد، تو را فراموش
7- دیگر.
8- جوامع الحکایات / 344.
9- مولوی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه