هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 113

صفحه 113

حیله ای اندیشید، با او اظهار محبت و علاقه ای زیاد کرد تا این که یک روز او را برای صرف غذا به منزل خود دعوت کرد، غذای مطبوعی تهیه کرد، در آن غذا سیر فراوانی ریخت، وقتی بدوی به مقدار کافی خورد و دست از غذا کشید وزیر گفت: مواظب باش نزد امیرمؤمنان معتصم میروی بوی دهانت او را اذیت نکند؛ زیرا خلیفه از بوی سیر بدش می آید. از طرف دیگر قبل از رفتن بدوی نزد معتصم، خود را به خلیفه رساند و گفت: این مرد بدوی را که این قدر مورد لطف خود قرار داده اید به مردم می گوید: امیر مؤمنان گند دهان است و من از بوی دهانش نزدیک است هلاک شوم.

بدوی پس از ساعتی وارد شد و در حالی که دست خود را جلوی دهانش گرفته بود، در جای خویش نشست تا بوی سیر به مشام معتصم نرسد، خلیفه این وضع را که مشاهده کرد، یقین کرد وزیر راست می گوید. نامه ای نوشت و به دست بدوی داد، او را امر کرد نامه را به شخص معینی برساند. در آن نامه نوشته بود: آورنده اش را گردن بزند. وقتی مرد بدوی بیرون آمد اتفاقا با وزیر رو به رو شد، همین که او را با نامه مشاهده کرد خیال کرد معتصم برایش جایزه ای مقرر کرده، با مهربانی زیاد درخواست کرد برای وصول وجه مقرر خود را به زحمت نیندازد و آنچه خلیفه تعیین کرده به دو هزار دینار نقد صلح نماید. بدوی پذیرفت و نامه را به وزیر داد و پول را گرفت. وزیر نامه را به شخصی که باید برساند داد و فرمان خلیفه نیز درباره اش انجام شد. پس از چند روز معتصم از حال وزیر آگاه شد، گفتند: بنا به دستور شما او را کشتند، معتصم متعجب شد و از مرد عرب جست و جو کرد، گفتند: در شهر است. او را خواست و داستان را پرسید. بدوی جریان را به عرض رسانید. معتصم گفت:یعنی تو نگفته ای دهان خلیفه بوی بد می دهد؟ عرض کرد: نه، من چنین چیزی نگفته ام. معتصم پرسید: پس چرا در فلان روز دهانت را گرفته بودی؟ جواب داد: آن روز وزیر مرا دعوت کرده بود و غذایی به همراه سیر به من خورانده بود. او گفت: امیرمؤمنان از بوی سیر بسیار ناراحت می شود؛ از این رو من دهانم را گرفته بودم.

معتصم گفت: «قتل الله الحسد بدأ بصاحبه»؛ خداوند حسد را نابود کند که اول حسود را از بین برد!(1)

أیا حاسده لی علی نعمتی

أتدری علی من أسأت الأدب؟

أسأت علی الله فی حکمه

لأنک لم ترض لی ما وهب

فأخزاک ربی بأن زادنی

و سد علیک وجوه الطلب

حکایت 170: بمیر تا برهی!

شیخ اجل سعدی می گوید: سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت. هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ی(2) او پیدا.

بالای سرش زهوشمندی

می تافت ستاره ی بلندی

فی الجمله، مقبول سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند: «توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل است نه به سال.» ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتش متهم


1- پند تاریخ 2/ 143.141 ؛ ریاض الحکایات / 111؛ الذین فی قصص.
2- ناصیه: پیشانی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه