هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 150

صفحه 150

حکایت 226: عاقبت جوانمردی

عباس رئیس شهربانی مأمون گفت: روزی خدمت خلیفه رفتم و مردی را نزد او دیدم که با زنجیرهای سنگین بسته شده بود. مأمون گفت: عباس! این مرد را ببر، مواظب او باش مبادا از دست تو فرار کند، هر چه می توانی در نگاه داری او دقت کن. با خود گفتم: با این همه سفارش نباید او را در جایی غیر از اتاق خود زندانی کنم؛ از این رو امر کردم او را در اتاق خودم جای دهند، وقتی به منزل رفتم، از حال او و علت گرفتاری اش جویا شدم، پرسیدم: از کدام شهری؟ گفت: از دمشق. گفتم: فلان کس را میشناسی؟ پرسید: شما او را از کجا می شناسید؟ گفتم: من با او داستانی دارم. گفت: پس من حکایت خود را نمی گویم تا این که شما داستان خویش را بگویی.

گفتم: چند سال پیش در شام با یکی از فرمانداران همکاری می کردم، مردم شام بر آن فرماندار شوریدند و او به وسیله ی زنبیلی از قصر حجاج پایین آمد و با یاران خود فرار کرد، من نیز با عده ای فرار کردم. در کوچه ها میدویدم، مردم مرا تعقیب می کردند، به کوچه ای رسیدم، مردی جلوی خانه ای نشسته بود، با اجازه ی او وارد شدم، او مرا به اتاقی برد که همسرش در آن بود و به همسرش دستور داد داخل اتاق بماند. از ترس، نمی توانستم زمین بنشینم. مردم وارد خانه شدند و مرا از او خواستند، او گفت: بروید تمام خانه را بگردید.

آنها تمام منزل را گشتند، رسیدند به اتاقی که من در آن جا بودم، ناگهان زن صاحب خانه بر آنها نهیبی زد و گفت: خجالت نمیکشید می خواهید حرمت خانه ای را بشکنید؟ وقتی مردم رفتند. زن گفت: دیگر نترس، سپس اتاقی برایم آماده کردند و من در همان جا ماندم.

روزی به او گفتم: اجازه میدهی خارج شوم و از حال غلامان خود خبری بگیرم؟ او اجازه داد؛ ولی از من پیمان گرفت که دوباره به خانه برگردم. من از منزل خارج شدم؛ ولی هیچ کدام را پیدا نکردم و به منزل برگشتم. یک روز آن مرد از من پرسید: چه خیال داری؟ گفتم: می خواهم به بغداد بروم، گفت: سه روز دیگر قافله ای به سوی بغداد حرکت می کند، من راضی نیستم تنها حرکت کنی، اگر می خواهی بروی با همان کاروان برو. من از او بسیار تشکر کردم و گفتم: با خدای خود پیمان می بندم که هرگز تو را فراموش نخواهم کرد. روز حرکت کاروان فرا رسید، با خود گفتم: چگونه این راه دراز را بدون مرکب و غذا بپیمایم، ناگهان همسرش آمد و یک دست لباس و کفش به من داد. همچنین شمشیر و کمربندی را با دست خویش به کمرم بست، سپس یک اسب و یک قاطر برایم آوردند و صندوقی که حاوی پنج هزار درهم بود به همراه یک غلام به من بخشیدند.

وقتی به بغداد رسیدم به این منصبی که اکنون دارم مشغول شدم و دیگر مجال نیافتم از او خبر بگیرم یا کسی را بفرستم از حالش جویا شوم، خیلی دوست دارم او را ملاقات کنم تا کمی از خدماتش را جبران کنم.

آن مرد گفت: خداوند بدون زحمت شخصی را که جست و جو میکردی نزد تو آورده است، من همان صاحب خانه هستم، گفت: تو اگر بخواهی به عهدت وفا کنی، من از خانواده ی خود که جدا شدم، وصیت نکردم، غلامی همراه من آمده و در فلان منزل است، فقط او را بیاور تا وصیت کنم. پرسیدم: چطور شد به این گرفتاری مبتلا شدی؟ گفت: در شام فتنه ای مانند همان شورش زمان تو واقع شد، آن گاه خلیفه لشکری فرستاد و شهر

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه