هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 151

صفحه 151

را امن کردند، مرا نیز گرفتند و به اندازه ای زدند که نزدیک بود بمیرم و بدون این که خانواده ام را ببینم وارد بغداد کردند.

من نیز در همان شب آهنگری را آوردم، زنجیرهایش را باز کردم و با او به حمام رفتم، لباسهایش را عوض کردم و کسی را فرستادم تا غلامش را بیاورد، همین که چشمش به غلام افتاد شروع کرد به وصیت کردن. من معاون خود را خواستم. دستور دادم تا ده اسب، ده قاطر، ده غلام، ده صندوق، ده دست لباس و به همین مقدار غذا برایش تهیه و او را از بغداد خارج کنند. گفت: این کار را مکن؛ زیرا گناه من نزد خلیفه بسیار بزرگ است و مرا خواهد کشت، پس من را به محل مورد اعتمادی بفرست که در همین شهر باشم تا اگر حضورم نزد خلیفه لازم شد مرا حاضر کنی. هر چه اصرار کردم که خود را نجات بده نپذیرفت. ناچار او را به محل امنی فرستادم و به معاون خود گفتم: اگر من زنده ماندم خودم وسیله ی رفتن او را فراهم می کنم؛ ولی اگر خلیفه مرا به جای او کشت او را نجات بده.

فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم که عده ای آمدند و گفتند که خلیفه آن مرد را احضار کرده است. نزد خلیفه رفتم. همین که چشمش به من افتاد گفت: به خدا قسم اگر بگویی او فرار کرده تو را می کشم. گفتم: او فرار نکرده؛ اما اجازه دهید داستان او را به عرض شما برسانم. گفت: بگو. من نیز تمام گرفتاری خود در مشق و جریان شب گذشته را برای خلیفه شرح دادم، سپس گفتم: من می خواهم به عهد خود وفا کنم، اکنون کفن خود را پوشیده ام، اگر مرا ببخشید منتی بر غلام خود گذاشته اید. مأمون همین که قصه را شنید گفت: چرا پیش از این حکایت او را به من نگفته بودی تا پاداش خوبی به او بدهم.

گفتم: یا امیرالمؤمنین! آن مرد هنوز این جا است، هر چه از او درخواست کردم خود را نجات دهد قبول نکرد و سوگند یاد کرد که تا از حال من اطلاع پیدا نکند از بغداد خارج نشود. مأمون گفت: این هم منت بزرگی است که بر تو گذاشته است. اکنون برو او را حاضر کن. من نیز رفتم و به او اطمینان دادم که دیگر خلیفه تو را نمی کشد. او پس از شنیدن این خبر دو رکعت نماز خواند و بعد با هم نزد خلیفه رفتیم. مأمون نسبت به او بسیار مهربانی کرد، او را نزدیک خود نشاند و با گرمی با وی مشغول صحبت شد، سپس با هم غذا خوردیم، آن گاه خلیفه فرمانداری دمشق را به او پیشنهاد کرد، او از قبول این امر عذر خواست. آن گاه خلیفه درخواست کرد که او پیوسته از وضع شام خلیفه را مطلع سازد، او این کار را قبول کرد. سپس مأمون دستور داد ده اسب، ده غلام، ده بدره زر و ده هزار دینار به او بدهند و برای فرماندار شام نوشت که از او مالیات نگیرد و سفارش کرد که با او به خوبی رفتار کند.

او از خدمت خلیفه مرخص شد و مرتب نامه هایش به مأمون می رسید. هر وقت نامه ای می آمد خلیفه به من می گفت: نامه ای از رفیق تو آمده است.(1)ق.


1- پند تاریخ 16/2 ؛ به نقل از: ثمرات الأوراق.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه