هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 152

صفحه 152

حکایت 227: پیمان اسماء بنت عمیس

هنگامی که خدیجه مریض شد و بیماری اش شدت یافت، پیامبر اکرم به بالین او آمدند. خدیجه عرض کرد: یا رسول الله ! به وصایای من گوش کن؛ اول این که اگر در حق تو کوتاهی کرده ام مرا ببخش. حضرت فرمودند: هرگز از تو کوتاهی ندیدم، تو اموالت را در راه خدا صرف کردی و در خانه ی من به مشقت افتادی. خدیجه گفت: دومین سفارشم در مورد دخترم فاطمه است. این دخترم کوچک است و بعد از من یتیم می شود، کسی او را نیازارد؛ اما وصیت سوم را خجالت می کشم به شما بگویم، آن را به دخترم فاطمه میگویم تا به عرض شما برساند. پیامبر از خانه بیرون رفت، خدیجه به فاطمه (علیها السلام) گفت: دخترم؛ به پدرت بگو که مادرم می گوید من از قبر میترسم، خواهش میکنم همان جامه ای را که هنگام وحی می پوشیدی کفن من قرار ده. وقتی حضرت فاطمه (علیها السلام) وصیت مادرش را به پدر بزرگوارش عرض کرد، حضرت آن ردا را به فاطمه دادند تا به خدیجه بدهد. خدیجه از دیدن ردا بسیار شادمان شد. همین که از دنیا رفت پیامبر او را غسل داد و خواست او را کفن کند که جبرئیل نازل شد و گفت: خداوند سلام می رساند و می فرماید: کفن خدیجه از جانب ما است؛ زیرا او مالش را در راه ما صرف کرد، سپس کفنی بهشتی تقدیم کرد. آن گاه حضرت خدیجه را ابتدا با ردای خویش و سپس با پارچه ی بهشتی کفن کرد.

در همان ایام بیماری خدیجه، اسماء بنت عمیس به عیادتش آمد و او را گریان دید، پرسید: چرا گریه میکنی در حالی که از بهترین زنان هستی و تو تمام اموالت را در راه خدا بخشیده ای؟ تو همسر پیامبری، او تو را به زبان خویش به بهشت بشارت داده، خدیجه گفت: هر زنی در شب زفاف به مادر احتیاج دارد تا اسرار خود را به او بگوید و خواسته های خویش را توسط او برآورد، فاطمه ی من کوچک است، می ترسم کسی نباشد که متکفل کارها و نیازهای او شود. اسماء گفت: من عهد میکنم که اگر تا آن وقت زنده ماندم عهده دار کارهای او شوم. اسماء می گوید: رسول خدا در شب زفاف فاطمه فرمودند: همه ی زنها خارج شوند و کسی این جا نباشد، همه بیرون رفتند. من باقی ماندم، حضرت فرمودند: تو کیستی؟ گفتم: اسماء. فرمودند: مگر نگفتم خارج شوید؟ عرض کردم: من با خدیجه پیمان بسته ام که در چنین شبی به جای او برای فاطمه مادری کنم، پیامبر (صلی الله علیه و آله) گریه کردند و فرمودند: تو را به خدا برای این کار ایستاده ای؟ عرض کردم: آری! آن حضرت دست خویش را بلند نمودند و برایم دعا کردند.(1)

حکایت 228: شرط زنده ماندن

در زمان ساسانیان، هفت پادشاه صاحب تاج بودند که کسری بزرگ ترین آنها به شمار می رفت و او را ملک الملوک می گفتند. یکی دیگر از آن هفت پادشاه، هرمزان بود که در اهواز حکومت می کرد، وقتی مسلمانان اهواز را فتح کردند هرمزان را گرفته، نزد عمر فرستادند.


1- پند تاریخ22/2 ؛ به نقل از: شجره ی طوبی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه