هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 153

صفحه 153

خلیفه به او گفت: اگر امان می خواهی ایمان بیاور، وگرنه تو را خواهم کشت. هرمزان گفت: اکنون که می خواهی مرا بکشی، دستور ده قدری آب برایم بیاورند که بسیار تشنه ام. خلیفه امر کرد به او آب دهند. آن گاه مقداری آب در کاسه ای چوبین آوردند، هرمزان گفت: من از این ظرف آب نمیخورم؛ زیرا همیشه در قدح های جواهرنشان آب خورده ام، حضرت علی ((علیه السلام))فرمودند: برایش قدحی از آبگینه بیاورید.

سپس جامی از آبگینه نزد او آوردند، هرمزان آن را گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمی گذاشت. عمر گفت: با خدا پیمان بسته ام که تا این آب را نخوری تو را نکشم، در این هنگام هرمزان جام را بر زمین زد و شکست، عمر از حیله ی او تعجب کرد و رو به علی ((علیه السلام))کرد و گفت: اکنون چه باید انجام داد؟ علی ((علیه السلام))فرمودند: چون کشتن او را به نوشیدن آب مشروط کرده ای دیگر نمی توانی او را بکشی؛ اما بر او جزیه (مالیات کار) مقرر کن. هرمزان گفت: جزیه قبول نمی کنم، اکنون با خاطری آسوده مسلمان می شوم، سپس شهادتین را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد. عمر شادمان شد، او را در کنار خود نشاند و خانه ای در مدینه برایش تعیین کرد، همچنین در هر سال، ده هزار درهم برای او معین نمود.(1)

حکایت 229: عاقبت ناسپاسی

وقتی یعقوب لیث به نیشابور رسید محمد طاهر حاکم آن جا بود و با یعقوب از در مخالفت وارد شد، یعقوب نیز شهر را محاصره کرد. زمامداران و ارکان دولت محمد طاهر ، پنهانی نامه هایی نوشتند و آمادگی خویش را برای فرمانبرداری از یعقوب و مخالفت با طاهر اعلام کردند؛ مگر ابراهیم حاجب که بر وفاداری اش محکم بود. همین که یعقوب شهر را فتح کرد ابراهیم را خواست و به او گفت: از چه رو همه ی بزرگان و سرداران برای من نامه نوشتند، ولی تو با آنها موافقت نکردی؟ ابراهیم گفت: مرا با شما سابقه ی دوستی و محبتی نبود تا به وسیله ی نامه تجدید عهد کنم، از محمد طاهر نیز شکایت نداشتم تا با او مخالفت نمایم؛ اما جوانمردی به من اجازه نداد که با شکستن پیمان، حق لطف ها و خوبی های او را ضایع کنم. یعقوب گفت: تو سزاواری که مورد توجه و تربیت واقع شوی و به مقام ارجمندی برسی، آن گاه او را به درجه ای بزرگ، مفتخر گردانید و کسانی را که نسبت به ولی نعمت خویش ناسپاسی کرده بودند به انواع شکنجه ها کیفر داد.(2)

حکایت 230: پیمان با خدا

ملاحسین واعظ کاشفی در اخلاق محسنی می نویسد: برای یکی از پادشاهان مشکلی پیش آمد، او با خدا عهد کرد که اگر کار من به نیکی پایان پذیرد هر چه پول در خزانه دارم به مستمندان می دهم، خداوند نیز خواسته ی او را برآورد. پادشاه تصمیم گرفت به پیمان خود وفا کند، خزانه دار را خواست و دستور داد موجودی را حساب کند. پس از بررسی معلوم شد پول زیادی در خزانه موجود است، امیران دولت گفتند: این همه پول را


1- پند تاریخ 2/ 24؛ به نقل از: الکلام یجر الکلام.
2- پند تاریخ 2/ 25؛ به نقل از: اخلاق محسنی / 110
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه